۱۳۸۹/۱۰/۰۸

دندون طلا

از وقتی که یادم می آید درراه رفتن به دندانپزشکی بوده ام. حالا خدا رحم کرده که 32 تا دندان بیشتر ندارم! ولی الان حاضرم همه دندانهایم را یکجا بکشم و یک ردیف کامل دندان مصنوعی بخرم و خلاص :)
بچه که بودم چند تا از پیرزنهای فامیل بعضی دندانهایشان روکش طلا داشت. با دیدن آنها یاد آدمهای بدجنس توی کارتونها می افتادم! شاید این دندانهای طلا هم راه حل مناسبی باشد!
دندانپزشکی که نزدیک ده سال است پیشش میروم می گوید جنس دندانهایت خیلی جالب است. به محض اینکه آن ابزار دلخراش که نمیدانم اسمش مته است یا چیز دیگر را نزدیک دندانم می آورد به گفته خودش دندانم مثل پنبه برش میخورد! چندبار هم از من پرسیده شبها شکلات میخوری و در همان حال خوابت میبرد؟!
یک چیز دیگر را هم فهمیده ام. این که این همه میگویند شیر مادر برای دندانهای کودک مفید است و از این حرفها همه اش کشک است. من از خواهر و برادرم خیلی بیشتر شیر مادر خورده ام. ولی جنس دندانهایم از هردویشان افتضاح تر است.
نمیدانم با این روند که پیش می رود تا چند سال دیگر یک دندان سالم در دهانم پیدا می شود یا نه!

۱۳۸۹/۱۰/۰۷

دل لاک پشتها هم میشکند

از دیروز اعصابم خرده. خلقمو تنگ کردن. با انگاره های منفی که بهم دادن. خیلی آدم حساسی هستی. خیلی ساده ای. روشون نشد بگن احمقی. ولی من خودم به خودم گفتم. خیلی زود به آدمها اعتماد میکنم. خیلی هم سر این موضوع ضرر کردم ها. ولی باز یادم میره که نباید زودباور باشم.
اینو میدونم که هرچی یه نفر رو بیشتر دوست داشته باشی بیشتر از دستش میرنجی. ولی نمیدونستم که با یه انتقاد اینقدر تو هم میرم.
میخوام تنها باشم.

۱۳۸۹/۱۰/۰۶

فریدا


اولین باری که فیلم Frida را دیدم عاشقش شدم. عاشق شخصیت محکم فریدا کالو. زن نقاشی که زندگی دردناکی داشت.
 از شوهرش دیه گو متنفر بودم تا وقتی که برای بار دوم از فریدا تقاضای ازدواج کرد.
ديه‌گو ريورا،همسر فريدا، كه از نقاشان بنام مكزيك بود،درباره فريدا مي‌نويسد:«او اولين زن در تاريخ هنر است كه با صراحت، بي‌رحمي و بدون ملاحظه به موضوعاتي مي‌پردازد كه تنها زنان با آنها برخورد مي‌كنند.»

کم کم جذب نقاشیهای فریدا شدم و کتاب نقاشی و زندگی «فريدا كالو»اثر كتوفون وابرر را پیدا کردم. برای آنکه بیشتر از زندگی فریدا بدانید اینجا و اینجا را بخوانید.
چند تا از نقاشیهای فریدا را ببینید:


خودپرتره فریدا در مرز بین آمریکا و مکزیک:

 تابلوی "فریدا در تخت"، که بعد از سقط جنینش کشید و خیلی غم انگیزه:

۱۳۸۹/۱۰/۰۴

محرم امسال

این نوشته فندق 50 کیلویی بی خانه را در مورد واقعه کربلا خیلی دوست داشتم. به دلم نشست.
 محرم امسال برای من شکل دیگری داشت. برخلاف سالهای قبل اصلاً نرفتم دسته های عزاداری را ببینم. دیگر رغبتی برای این کار نداشتم. تلویزیون را که حتی برای دقیقه ای هم ندیدم. آنقدر که مزخرفات دروغین را به خورد عوام میدهند. در خیابان و در تاکسی نعره هایی که به جای مرثیه خوانی مد شده روی اعصابم بود.
وقتی شرکت اعلام کرد که برای اپرای عروسکی عاشورا بلیط میدهد دودل بودم که بروم. آخر خاطره بدی داشتم از تئاتری در باره عاشورا که چند سال پیش دیده بودم.
ولی بالاخره رفتم چون کارگردان بهروز غریب پور بود و قطعاتی از اپرای عروسکی مولوی اش را دیده بودم و میدانستم ارهایش خوب است.
 با این دودلی کمی هم دیر رسیدیم و سالن پر شده بود و مجبور شدیم کل نمایش را سرپا بایستیم و ببینیم.
موسیقی اپرای عاشورا توسط بهزاد عبدی و به همراهی خوانندگان مطرح ایرانی شکل گرفته  که ارکستر ناسیونال کیف هم به رهبری ولادیمیر سیرنکو آنان را یاری کرده است.
فضای سالن حسی معنوی داشت. اینگونه عزاداری کردن را دوست دارم نه آن عربده کشی های مداحان را.
به نظرم عروسکها بسیار استادانه ساخته شده بودند، عروسکی‌هایی با نخ‌های زیاد که می‌رقصیدند، دایره می‌نواختند،می‌جنگیدند، زانو می‌زدند، می‌لرزیدند، گریه می‌کردند، آواز می‌خواندند و ...
عروسک‌گردانی‌ها با استادی انجام می‌شد و در آخر نمایش هم قسمتی از دیوار نزدیک به سقف بالا رفت تا عروسک گردانها را ببینیم. 
خوشحالم که رفتم و آنرا از دست ندادم.

هانیکوووووو

رفتم موهامو کوتاه کردم. کوتاه کوتاه. 10 ساله که موهام اینقدری نبوده. خیلی حال میده. احساس سبکی می کنم. شبیه دوران نوجوونیم شدم. قیافم تخس شده. بهم میگن شکل کره ای ها شدی! یکی از خدماتی های شرکت که به من میگفت هانیکو الان حرفش اثبات شد!

۱۳۸۹/۱۰/۰۲

خانه ای که دوستش دارم

امروز یک پنج شنبه معمولی بود ولی در عین حال عالی. صبح روزهای تعطیل که کمی دیرتر از خواب پا میشم از آفتابی که پهن شده توی اتاق لذت می برم. عاشق نور آفتابم. به قول دوستم آفتاب پرستم.
راه می افتم به سمت خانه پدری. وقتی میرسم کلی با برادر و مادرم مینشینیم و درد دل می کنیم. برادرم در خلال حرفهایش این را میرساند که به زودی قصد دارد ازدواج کند. گرچه به شوخی و کنایه از این موضوع حرف میزند ولی من حس میکنم میخواهد حرفش را غیر مستقیم به ما بفهماند. صمیمی ترین دوستش در شرف ازدواج است و البته این موضوع روی او هم تاثیر گذاشته.
 ظهر خواهرزاده ام عرفان از مدرسه می آید. هنوز پایش را نگذاشته در خانه می گوید مامان منیر ناهار ناهار! ناهار را که میخورد یکراست میرود می نشیند پای کارتون های mbc3 .تا الان که دارم مینویسم دارد کارتون میبیند. خستگی ناپذیر است در این کار! حتی اجازه نمیدهد من کانال را عوض کنم! یعنی دیگر حال تهوع گرفتم از این کارتون های عربی.
با مامان می پای چای عصرانه. این عادت در خانه آنها همیشگی است و هیچ وقت ترک نمی شود. موقع خوردن چای یاد خاطرات قدیم می افتد. اززمان به دنیا آمدن خودش میگوید که پدر مادربزرگم را در آورده چون روی سینی کنگره دار خوابانده بودندش و...
در این خانه که خانه پدری ام است حس خوبی دارم. اینجا را دوست دارم.

۱۳۸۹/۱۰/۰۱

یلدای دوست داشتنی

شب یلدای امسال همه خانواده دور هم جمع بودیم البته به جز پدرم که سفر بود. کلی گفتیم و شنیدیم و حسابی خوش گذشت. مامانم هم که 2 روز پیش تولدش بود با یه هدیه کوچک خوشحال کردم. مامان حسابی زحمت کشیده بود. انار و آجیل و میوه و باسلق و... و سه جور غذا برای شام. که البته تنهایی انجام دادن این همه کار معلومه که کار آسونی نیست. برادرم به شوخی میگفت ایشالا سر سفره سبزی پلو با ماهی شب عید یه نفر به خانواده مون اضافه شده باشه. حالا درسته که در خوش بینانه ترین حالت منظورش از اون یه نفر میتونه بابا باشه که امشب در جمعمان نبود ولی اهه! من غیرتی میشما. چه معنی داره بچه از این حرفا بزنه؟! P;
این هم فال شب یلدای من. حافظ خیلی دوستت دارم :)

یارب این شمع شب افروز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین منست
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
باز پرسید خدا را که پروانه کیست
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
یا رب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یکدانه کیست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست
 با اینکه اونی که این فال رو به نیتش گرفتم اینجا نمیاد و اینو نمیخونه ولی خودم که میدونم خیلی حال کردم با این فال.
شب که رسیدم خونه برادرم پیامک زده بود که "خوش تیپ بودیا". عادت ندارم به اینجور عکس العملها. حالا میخواست جواب بدم مگه دیگه شبکه جواب من رو می فرستاد؟! آخرش هم نفرستاد!




۱۳۸۹/۰۹/۳۰

وقت اضافه

الان مساله ای که دارم اینه که وقتم زیادی آزاد شده، و خب معلومه که من عادت ندارم به این وضعیت!
کلی کارهای جالب هست که دوست دارم انجام بدم ولی 2 تا دست که بیشتر ندارم، کلا هم شبانه روز فقط 24 ساعته !
شنا، تنیس، بدنسازی (به منظور کاهش حجم!)، یوگا، پیانو، رقص، خواندن کلی کتاب که خریده ام و نخوانده ام و.... همه اینها کارهایی است که زمانی شروع کرده ام ولی نیمه کاره رها کرده ام. حالا کلی دکتر رفتن و دندانپزشکی و اینها را هم بهش اضافه کنید!
 به عبارتی گه گیجه گرفته ام که کدام کار را الان شروع کنم. رضا که کلاً میگه تا عید استراحت کن و نهایتاً مقاله ات را لطف کن بشین بنویس :)
به نظر میرسه حق با اونه! 

ویکی لیکس!

ها ها ها :)


۱۳۸۹/۰۹/۲۹

حالا تو هی برو دکترا بخون!

در كتاب حاجی‌آقا نوشته صادق هدایت (1945)، حاجی به كوچك‌ترین فرزندش درباره نحوه كسب موفقیت در ایران نصیحت می‌كند:
توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛ اگر نمی‌خواهی جزو چاپیده‌ها باشی، سعی كن كه دیگران را بچاپی !!! سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می‌كنه و از زندگی عقب می‌اندازه! فقط سر درس حساب و سیاق دقت بكن! چهار عمل اصلی را كه یاد گرفتی، كافی است، تا بتوانی حساب پول را نگه‌داری و كلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه! باید كاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من می‌شنوی برو بند كفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری كتاب جامع عباسی را یاد بگیری!
سعی كن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا می‌توانی عرض اندام بكن، حق خودت را بگیر!
از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش می‌شه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پررو، وقیح و بی‌سواد؛ چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!… نان را به نرخ روز باید خورد!
سعی كن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هركس و هر عقیده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!….
كتاب و درس و اینها دو پول نمی‌ارزه! خیال كن تو سر گردنه داری زندگی می‌كنی! اگر غفلت كردی تو را می‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند كلمه قلنبه یاد بگیر، همین بسه!!!!ا
 

۱۳۸۹/۰۹/۲۸

بچه؟!!!! نه!!!!!!!!!!!

دارم به هم آیندی (Coincidence) اعتقاد پیدا میکنم. همه چیز از تعطیلات پیش شروع شد که دو تا از دوستانم را که بچه دارند دیدم.یکی دیگر از دوستانم که عاشق بچه هاست میگفت حالا که درست تمام شده دیگر یک فکری بکن.
برای اولین بار با همسرم به طور جدی راجع به بچه دار شدن حرف زدیم.
هفته پیش از ماموریت که برگشتم هنوز پایم به خانه نرسیده بود که دوباره مریض شدم. علائم مشکوکی داشت که خودمان هم شک کردیم. وقتی دکتر پرسید باردار هستید؟ داشتم شاخ در می آوردم. و حالا بعد از چهار روز که حالم بدتر شده میروم پیش دکتر دیگری و او هم همین سئوال را می پرسد و آزمایش هم برایم می نویسد!
وقتی می خواستم به خواهرم بگویم دکتر چی گفت ناگهان جیغ میکشد و کلی ذوق میکند.
از بعداز ظهر که از مطب دکتر بیرون آمدیم هردویمان فقط با تصور اینکه پای بچه ای در میان باشد یک جور دیگر شده ایم. با اینکه مطمئنم جواب آزمایش منفی خواهد بود ولی امروز برای اولین بار حس داشتن بچه را تجربه کردم. تجربه جالبی بود.
باید اعتراف کنم که حس داشتن بچه آنقدرها که فکر میکردم بد نیست بلکه برعکس شیرین هم هست :)

عسلویه

بالاخره رفتم عسلویه!
برای ماموریت کاری.همیشه دوست داشتم آنجا را ببینم. با اینکه میگفتند یک کوه است و دریا و یکسری لوله بین آنها، ولی این چیزی از اشتیاقم برای دیدن آنجا کم نکرد. از چند روز قبلش سرمای بدی خورده بودم و خوب نشده بودم تاحدی که نزدیک بود رفتنم را کنسل کنم. ولی پایم که به آنجا رسید خوب خوب شدم انگار نه انگار که دو روز قبلش داشتم جان میدادم.
عسلویه جای آرامی به نظر می رسید که همه سرشان به کار خودشان بود.در شب پالایشگاهها منظره زیبایی می ساختند و این همان تصویری بود که از آنجا در ذهنم داشتم.
کمپ محل اسکان مهندسان شرکت کنار دریا بود با ساحلی آرام که هیچکس در آن نبود. به نظرم میرسید که آرامشش تمام نشدنی است. یک مدت زندگی کردن در چنین جاهایی را دوست دارم. گرچه تجربه ام در شهر آرامی مثل گوتنبرگ این را تصدیق نمی کند. ولی به هرحال شاید برای همیشه نتوانم تحملش کنم اما قطعا برای یک مدت خوب است.برای رسیدن به آرامش و دور بودن از دغدغه های شهری مثل تهران.

۱۳۸۹/۰۹/۱۴

یار دبستانی

این آلودگی هوا برای هرکس خیر نداشت برای من یکی مایه انبساط خاطر شد چون بالاخره مپنا هم ما را تعطیل کرد. به برکت این تعطیلی دیدار ها را با دوستان دبستان، دبیرستان و دانشگاه تازه کردم!
دو دوست دبستانم قدیمی ترین دوستانم هستند که از بدو تولد با هم همسایه بودیم و بعد همبازی شدیم و بعد هم همکلاسی در دبستان. سه تایی پیاده راه می افتادیم به طرف مدرسه . روی جدولهای خیابان راه میرفتیم و من واسطه میشدم بین آن دوتای دیگر که معمولاً با هم کل کل داشتند. آن یکی که متولد فروردین بود و از ما 2 تا زورگوتر بود میگفت من بزرگترم و باید به من احترام بگذارید! و آن یکی که متولد اسفند بود و از همه کوچکتر، زیر بار نمی رفت! من هم که متولد شهریور بودم وسط این دو تا گیر میکردم و واسطه میشدم که دعوا بالا نگیرد.
خلاصه....
دوران دبستانم یکی از بهترین دورانهای زندگیم بود. بی خیال بودیم و شاد.
 حالا آن یکی که میگفت به من احترام بگذارید مادر شده و یک پسر بانمک دارد. خودش را هر از چند گاهی به من میرساند و ادای نیشگون گرفتن در می آورد. در واقع ناخنهای تیزش را فرو میکرد در پای من. مادرش میگفت این معنی ابراز محبت میدهد. می آمد پایین پای من و خودش را به من میچسباند و با زبان کودکانه اش از من میخواست که بغلش کنم.آن شب کلی نمک ریخت برایمان
 الان عمر دوستیمان بیشتر از بیست سال است و امیدوارم ادامه پیدا کند...

۱۳۸۹/۰۹/۰۸

من از اون آسمون آبی میخوام...

آهنگ "سیب" سمین غانم رو گوش بدین. مخصوصاً تو این روزها که در آسمان آلوده تهران کوهها دیده نمیشه.


من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام...
من میخوام یه دسته گل به آب بدم
آرزوهامو به یک حباب بدم...
مثل یک دسته گل اقاقیا
دلمو باز میکنه بیا بیا
تو میری پشت علفها گم میشی
من می مونمو گل اقاقیا
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زاره دل من

قانون تله

روزی که همه مردان شرکت لباسهای پلو خوریشان را می پوشند (کت و شلوار رسمی و کفشهای واکس زده) معلوم است که چه خبر است دیگر! ممیزی سیستم کیفیت داریم.
قانون تله (فیناگل) می گوید: اگر بدترین زمان خراب شدن برای چیزی وجود داشته باشد، همان زمان است که خراب می‌شود. بله! دقیقاً در همان گزارش کنترل پروژه که ممیز میخواهد قسمت HSE را نشانش دهی، نوشته شده: فرد مسئول HSE حضور نداشته است. و جریان از این قرار است که آن بخت برگشته سکته کرده بوده و در آن دوره غیبت داشته! حالا هرچی بگی که آقا این یک ماه اتفاقی اینطوری شده که دیگر ممیز باور نمی کند. اگر هم مثل ما شانست خیلی خوب باشد سرممیز به بخش شما می افتد و در جلسه اختتامیه ممیزی آنقدر دقیق آدرس سوتی هایتان را می دهد (مثلا طبق صورتجلسه مورخ ... صفحه 12 بند 2 خط سوم، واو یکی مانده به آخر...) .بابا جان مادرت ول کن. عجب گیری کردیم ها. حالا شانس آوردیم کلاً تیم ممیزی امسال سختگیر تر از پارسالی ها بودند و در همه شرکت اوضاع تقریبا قاراشمیش گزارش شدده. 
رئیس را بگو که با خیال راحت یک هفته رفته سفر و وقتی برگردد می بیند که بلههههههه....

۱۳۸۹/۰۸/۲۵

نگار من که به مکتب نرفت و ...

روز دفاع فکر میکردم همکارانم هم می آیند ولی هیچکدامشان نیامدند. امروز تازه نهار خوردنمان تمام شده بود که یکی از همکاران آمد در نهارخوری و گفت بیایید بالا مدیر کارتان دارد. خیلی تعجب کردم. آخه هیچوقت برای کار نمی فرستاد دنبالم در نهارخوری. خلاصه با تعجب آمدم اتاقمان و دیدم برایم یک هدیه گرفته اند به مناسبت فارغ التحصیلی. اصلاً انتظارش را نداشتم و خب معلومه که کلی هیجان زده شدم. یک دیوان غزلیات حافظ نفیس دو زبانه با نگارگریهای استاد فرشچیان.
تفالی هم زدم با این نیت که بروم دنبال دکترا یا نه که جناب حافظ فرمودند:

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد دل رمیده ما را رفیق و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسله آموز صد مدرس شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
خیال آب خضر بست و جام اسکندر به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور که طاق ابروی یار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد
چو زر عزیز وجود است نظم من آری قبول دولتیان کیمیای این مس شد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد

بله همانطور که ملاحظه می کنید حافظ هم اعصاب نداره ما بریم دکترا بخونیم :)
رفتم سمینار خانه مدیران، دکتر بنی اسدی سخنرانی داشت. موضوع صحبتش راجع به رابطه فرهنگ سازمانی و فرهنگ عمومی جامعه بود. یک بخش از صحبتش راجع به خصوصیات فرهنگی ما ایرانی ها بود. اینکه تو روی طرف کلی ازش تعریف می کنیم و پشت سرش بد می گیم، اینکه مظلوم پروریم و...
در یک جای صحبتش گفت یکی از ایرانی ها در سایتش نوشته بود وقتی از ایران خارج شدم ترسهایم را هم با خودم آوردم! دقیقاً داشت پست "یک چمدان ترس" توکا را تعریف می کرد. یعنی او هم با این سن وبلاگ توکا را می خواند؟! اگر اینطور باشد خیلی آدم باحالی است.

۱۳۸۹/۰۸/۲۴

روزی که فوق لیسانس شدم

بالاخره از پایان نامه ام دفاع کردم. جلسه دفاعیه به خوبی و خوشی گذشت .حتی استاد مشاورم که جوانی سختگیره در جواب یکی از سئوالهای داور ازمن دفاع کرد. خیلی از این حرکتش خوشم اومد. آخه از اون بعید بود این کارها. استاد داور هم که به قول استاد راهنمایم کلی جنتلمن بود برای خودش و گیر خاصی نداد. مامانم خیلی ذوق میکرد از اینکه درسم تمام شده و به قول خواهرم با دقت تمام هم مطالب پرزنت رو گوش می داد. موقع اعلام نمره که شد، داور گفت صبر کنین پدر و مادرتون هم بیان تو، کل زحمتهای این دو سال رو به خاطر همچین لحظه ای کشیدن. واقعا" راست میگفت.
همسرم هم که ظاهراً از من بیشتر استرس داشت، چون کلاً یادش رفته بود دوربین را روشن کنه. بیچاره پدرش تو این چند ماه در اومد.حالا میتونه یه نفس راحت بکشه.
جالب بود که دفاعیه ام دقیقاً همزمان شده بود با روز تولد عرفان،خواهرزاده ام. 7 سال پیش دقیقاً در این روز به دنیا اومد. من تمام مدت زایمان در بیمارستان بودم. وقتی از پشت شیشه اتاق نوزادان برای اولین بار دیدمش فکر نمی کردم اینقدر تو دلم جا باز کنه.


۱۳۸۹/۰۸/۲۲

لاک پشتی که مپنا را از آتش سوزی نجات داد!

رفتم نمازخانه شرکت که دیدم بخاری برقی آتش گرفته و کاملاً سوخته و آب شده، یکی از خانمهای همکار هم چسبیده به بخاری و چادری رویش کشیده و خوابیده. سریع او را که به خواب سنگینی هم فرو رفته بود بیدار کردم. بیچاره از ترس مانده بود چکار کند. یعنی 5 دقیقه دیرتر رسیده بودم او هم آتش گرفته بود. دویدم و به نگهبانی خبر دادم و آمدند با کپسول آتش نشانی آتش را خاموش کردند.وقتی آتش خاموش شد میگفتند خوب شد آمدی اینجا وگرنه آتش سوزی بدی شده بود.

وقتی آسمان هم برایت می تپد

روزی که زرافه گفت می خواهد تولد پسرش را روز جمعه  بگیرد، به شوخی بهش گفتم حالا ببین اگه دفاع من نیفتاد دقیقاً شنبه صبح!
و دقیقآً هم همینطور شد. فردای آنروز از دانشگاه تماس گرفتند و گفتند وقت دفاعم شنبه صبح علی الطلوع است! این بد شانسی اول.
پنج شنبه چند دقیقه از خانه رفتم بیرون که ناگهان سر میدان در حال دور زدن، پدال کلاج صدای تقی داد و رفت چسبید به کف ماشین. ای بابا حالا باید چیکار کنم؟! ماشین های پشت سرم هم دستشان را گذاشته بودند روی بوق، حالا نزن کی بزن.
بله. از قرار معلوم این اتفاق در ماشین های پرشیا زیاد می افتد. و از شانس قشنگ من این اتفاق دقیقاً باید آن روز می افتاد. حالا تعمیرگاه رفتن و اینها بماند.این بدشانسی دوم!
و روز جمعه هم که تولد پسر زرافه بود و مگر میشد نروی؟! با هر ضرب و زوری بود رفتم تولد ولی هیچی حالیم نشد! همه داشتند آن وسط می رقصیدند ولی من داشتم فکر میکردم کی پاورپوینتم رو ویرایش کنم. خلاصه این بود ماجرای تپیدن آسمان قبل ازجلسه دفاعیه من!

۱۳۸۹/۰۸/۱۷

شبی با رستاک

رفتیم کنسرت گروه رستاک. گرچه سی دی "همه اقوام من" را شنیده بودم ولی باز هم خیلی خوب بود. مخصوصا" این که اساتید همه آهنگهای محلی را از همان شهر آورده بودند واول آن استاد قطعه ای را اجرا میکرد بعد گروه اجرا داشتند. اجرای آن استادی که از تربت جام آمده بود را خیلی دوست داشتم ..." سرو خرامان منی ای رونق بستان من... ای شعله تابان من..." و البته آن استاد بلوچی که آخرین قطعه را اجرا کرد و شور و حال خاصی به فضا داد.
وقتی فهمیدم بهزاد مرادی، خواننده و نوازنده گروه که برادر بزرگترش هم خواننده و نوازنده رستاک است، متولد 1364 است و فوق لیسانس مهندسی عمران دارد با این همه هنر! حس بی هنر بودن مفرط در من غلیان کرد!

۱۳۸۹/۰۸/۱۱

آی زندگی

به بهانه رفتن یکی از دوستان هم دانشکده ای دور هم جمع شدیم. 8 نفر بیشتر نبودیم. تعدادمان هر روز کمتر می شود. در بین حرفهایمان با شنیدن خبر اینکه به زودی یکی از بچه ها بابا می شود کلی متعجب شدم. آخر او خودش هنوز بچه است.
به خاطر باران، ترافیک شدیدی تو بلوار میرداماد شده بود که باعث میشد بچه ها دیر برسند.
منتظر آمدن بقیه بچه ها که بودیم متوجه سوژه جالبی در میز روبرویمان شدیم. 3 تا خانم چادری که یکیشان خیلی جوان بود با یک پسر جوان نشسته بودند و معلوم بود قضیه آشنایی و خواستگاری و این حرفها بود. بعد از چند دقیقه مادر دختر و پسر بلند شدند رفتند یک میز دورتر نشستند تا دختر و پسر با هم حرفهایشان  را بزنند. با خودم فکر میکردم که بابا جمعش کنید این دیگر چه بساطی است که مادرهایتان را آورده اید نشانده اید اینجا. خب خودتان 2 تایی مگر افلیجید نمی توانید تنهایی با هم آشنا شوید؟! جالب اینجا بود که در تمام 2 ساعتی که ما منتظر کامل شدن جمعمان بودیم این دختر و پسر که معلوم بود بار اول است که همدیگر را دیده اند یکریز حرف زدند. نمیدانم این همه حرف را از کجا آوردند.
خلاصه این انتظار طولانی مدت ما را اینطوری خاله زنک کرد وگرنه من اینطوری نبودما!
همه که آمدند کمی حرف زدیم و شام خوردیم و برنامه تمام شد. در راه خانه بیشتر فرصت شد با دوستم که دارد میرود بیشتر حرف بزنم، خودمانی تر، راحت تر. دغدغه هایش برایم 2 سال پیش را زنده کرد. زمانی که نمیدانستم تا 3 ماه دیگر کجایم؟چکار میکنم و...
دلم برای هم نسلانم می سوزد که البته خودم هم جزوشان هستم. گویا آرامش سالهای جوانی و اشتیاق زندگی از آنها گرفته شده است. دست بیرحمی نمی گذارد خواب راحت داشته باشند و فرصتی ناب برای عاشق شدن. مدام باید به این فکر کنند که کی جمع کنند از اینجا بروند و اصلاً کجا بروند؟ وقتی هم که پایشان رسید آنور باید مدام دلهره ماندن وداشته باشند و بهترین سالهای عمرشان را به درس خواندن و تمام کردن یک فوق لیسانس و شروع فوق لیسانسی دیگر بگذرانند تا مجبور نباشند برگردند ایران.

وقتی قطره های باران روی شیشه ماشین نور می انداخت روی چهره دوستم، لحظه ای که واقعاً میخواستم بهش بگویم چقدر درکش میکنم دلم سوخت، برای خودم برای او، برای همسرم برای همه کسانی که دغدغه شان از این جنس است. کاش میشد بدون دغدغه نان و درس و مهاجرت و همه این چیزهای لعنتی، رفت یک گوشه دنجی پیدا کرد و زندگی کرد. زندگی به معنای واقعی .

فرآیند تبدیل لاک پشت به خرس

یکی از همکارانم که از بچه های دانشکده هم هست، خیلی لاغر کرده، آنقدر که کم بود از شدت ذوق زدگی برویم بهش تبریک بگوییم. داشتم به بچه ها میگفتم که خوش به حالش! من هرچقدر تلاش می کنم نمی توانم حتی یک کیلو وزن کم کنم. این را که گفتم همه ریختند روی سرم که هه هه تو چه تلاشی می کنی مثلاً؟ گفتم خیلی تلاش ذهنی میکنم. از لحاظ روانی خودم را تحت فشار میگذارم.!!!
اندازه خرس شده ام. لباسهای 2 سال پیش هیچکدام تنم نمی روند. ناراحتم.چند ماه پیش با کلی ورزش و شام نخوردن و تا خرخره سالاد خوردن به زور توانستم 2 کیلو وزن کم کنم که به برکت پایان نامه و روزهای پرفشار تمام کردنش، عین آن 2 کیلو که برگشت سر جای اولش هیچ، 3 کیلوی دیگر هم بهش اضافه شد :(
خلاصه الان اگر میخواهید مرا در یک آن تصور کنید تصویر لاک پشتی را مجسم کنید که از شدت چاقی دیگر دست و پایش را نمیتواند توی لاکش جا دهد!!

۱۳۸۹/۰۸/۰۹

دوست داشتنی های من


چند وقتی است ناخودآگاه دور و بر جاهایی که مجبورم زیاد بروم، عناصر دوست داشتنی و لذتبخشی برای خودم پیدا میکنم. وقتی میرویم مطب دکتر، در زمان انتظار طولانی پیاده راه میافتیم، از مغازه های چرم رد می شویم، ازجلوی سفارت انگلیس و... میرسیم به مغازه مورد علاقه ام، قهوه ریو. عاشق این مغازه هستم. وقتی واردش میشوی بوی قهوه تلخ و شکلات مشامت را پر میکند. قهوه ترک و اسپرسو میخریم و برمی گردیم به مطب دکتر. حالا دیگر نوبتمان شده است.
دانشگاه هم  که می روم، کارم که تمام می شود میدوم میروم نان سحر، نان گاتا یا کلوچه یا نان شیرمال میخرم و خوشحال میایم بیرون. خیلی دوست دارم در یکی از این جور جاها کار کنم! شاید بماند برای دوران بازنشستگی.
جدیدا" فروشگاه دبنهامز هم به جاهای مورد علاقه ام در اطراف دانشگاه اضافه شده. تنها میروم تو و چرخی میزنم و یک چیزی برای خودم میخرم و می آیم بیرون توی خیابان. این خیابان ولیعصر انصافا" جای فوق العاده ای است. جان میدهد برای قدم زدن!
حالا که درسم تمام شده مطمئناً دلم برای این خیابان و نان سحر و همه چیزهای دوست داشتنیش تنگ می شود.

۱۳۸۹/۰۸/۰۸

شاخ نبات


دیشب رفتیم اپرا تئاتر "شاخ نبات" در تالار وحدت به کارگردانی مهدی شمسایی که اقتباسی بود از موش و گربه ی عبیدزاکانی.
این منظومه یک قصیده 90 بیتی است در صفت گربه حیله‌گر از ولایات کرمان و کیفیت ریاکاری و تزویرش در جلب اعتماد موشان از راه توبه و آن‌گاه دریدن و نوردن آن‌ها و در پیش گرفتن رفتار درشتی که منجر به جنگی سخت در میان موشان و گربه‌ها در بیابان فارس می‌شود و موشان بیچاره را تار و مار کرده و تاج و تخت و خزانه را به غارت برده و از میان می‌برند.
در "شاخ نبات" ابتدا گل پونه‌ای ربوده و خورده می‌شود. کوچول عاشق گل پونه سر به هوا می‌شود و از غم دوری معشوقه خوراکش می‌شود گلن‌گونه. گلن‌گونه حکم شراب را دارد برای موش‌ها. او عقلش زایل می‌شود تا اینکه یک گربه به نام گربه سفید ابلق به سرای موش‌ها که یک کتابخانه بزرگ است، می‌زند. کوچول با او در می‌افتد و بعد گربه سفید ابلق را از راه به در می‌کند. گربه هم عقلش زائل و باطل می‌شود. گربه سفید را می‌گیرند و در دادگاه محکومش می‌کنند.
اما شاخ نباتی پیدا می‌شود که می‌خواهد وکالت گربه سفید ابلق را برخلاف عرف جامعه قبول کند. "شاخ نبات" گربه سفید ابلق را به دلیل مستی و پذیرفتن قانون تنازع بقا و محکومیت می‌رهاند و با تبرئه این گربه ریاست سرای موش‌ها به او سپرده می‌شود.
گربه مدام می‌خورد و می‌نوشد و البته عاشقیت خود را نسبت به شاخ نبات اعلام می‌کند که این خانم موش زیرک نمی‌پذیرد. بنابراین گربه فقط به خوردن و نوشیدن ادامه می‌دهد.
البته به همین راحتی‌ها هم نیست؛ چرا که مدام گربه‌ها او را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهند و با راهنمایی‌های شاخ نبات گربه سفید ابلق تپل‌تر و زورمندتر می‌شود، بی خبر از اینکه روزی خودش مایه عذاب و دردسر دیگران خواهد شد.
حالا آذوقه نرسیده به زمستان تمام می‌شود، موش‌ها چاره می‌اندیشند، راه و چاه این است که یکی یکی خود را خوراک گربه سفید ابلق کنند. تا اینکه شاخ نبات با خوردن گلن‌گونه خود را خوراک گربه سفید ابلق می‌کند. گربه می‌میرد و قصه زمانی پایان می‌یابد که جفتی موشی می‌مانند که با زاد و ولد نسل موش‌ها را دوباره احیا کنند.
در آخر نمایش، کارگردان اجرای آن شب را تقدیم کرد به استاد آواز،سیمین غانم. بعد خود سیمین غانم آمد روی صحنه و از همه تشکر کرد و گل گلدون را خواند.



۱۳۸۹/۰۸/۰۵

لاک پشت ها هم پرواز می کنند

سال سوم دانشگاه بودیم. قبل از کلاس مدیریت کیفیت با دکتر آقایی،چند ساعتی وقت خالی داشتیم. 4 نفر بودیم.تصمیم گرفتیم برویم سینما. حالا نزدیک علم و صنعت سینما از کجا بیاوریم؟! رفتیم میدان امام حسین و یک سینمای عمله دونی دیدیم.از خیرش گذشتیم و رفتیم میدان انقلاب سینما سپیده. بلیت  " لاک پشت ها هم پرواز می کنند" ساخته بهمن قبادی را گرفتیم. رفتیم فیلم را دیدیم.فیلمی در مورد عراق , در مورد تجاوز سربازان عراقی به كردهای عراق. وقتی از سالن بیرون آمدیم چشمهای چهارتایمان از بس گریه کرده بودیم پف کرده بود! ریحانه می گفت مثلاً خیر سرمان آمدیم تفریح کنیم نشستیم زار زار گریه کردیم!
ولی من خیلی خوشم آمده بود. نمیدانم چرا ولی فیلمش بدجوری به دلم نشسته بود. شاید یک علتش علاقه ام به زبان کردی باشد.از آن معدود فیلمهایی بود که هیچوقت فراموششان نمی کنم. از آن فیلمهایی که عمق احساساتت را تحریک میکنند.آنقدر عمیق که بعد از دیدن فیلم، غم عجیبی را درونت حس میکنی.این فیلم بعداً کاندیدای ورود به اسکار هم شد.
امروز داشتم فکر میکردم شاید لاک پشت شدن من ربطی به علاقه ام به آن فیلم داشته باشد!


۱۳۸۹/۰۸/۰۲

دق دلی

صد سال یک بار که محض رضای خدا نمیاد این وبلاگ رو بخونه. دیگه چی بشه من خودمو بکشم که آخه یه سر برو بخون، میاد میخونه اونم چطوری؟! هی می نویسه: "اینم کامنت"!
حالا اگه قبل از ازدواج بود روزی صد بار میومد وبلاگ رو چک میکرد که چیز جدیدی ننوشته باشم که ندیده باشه ها! من نمیدونم چطوری آدم به اون با احساسی رو تبدیل کردم به این آدم؟!
تازه شاکی هم شده که حالا دیگه من شدم"ر" هان؟!
بعد هم که کل گذاشته که حالا ببین خودم از امروز یک وبلاگی درست کنم که ....!!!!
حالا که اینطور شد من کم نمیارم. شده روزی 5 تا پست بنویسم که بزنم رو دستش، این کاررو میکنم.

۱۳۸۹/۰۸/۰۱

شب تعطیل

دیشب برای یک پیاده روی دلچسب رفتیم بام تهران. هوا فوق العاده مطبوع بود نه گرم نه سرد، عالی. تا بالا رفتیم ولی هرچی کالری سوزانده بودم با یک هات چاکلت جبران شد! برایم جالبه که تو اون محیط فقط آدم خوش تیپ می بینی. از اون جاهایی است که هروقت میرم با احساس خوب برمی گردم. کلاً برای تمدد اعصاب خوبه. هم پیاده رویه هم تماشا!

۱۳۸۹/۰۷/۲۸

به یاد شاملو


دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

۱۳۸۹/۰۷/۲۷

وبلاگ های دوست داشتنی

چند ماهی است که وقتی ناراحتم و فکرم پریشان است بهترین چیزی که می تواند از آن حالت بیرونم بیاورد خواندن 2 تا از وبلاگهایی است که خیلی دوستشان دارم (توکای مقدس و گیس طلا). این برای خودم خیلی جالبه. قبلاً در چنین مواقعی با گوش دادن به  موسیقی  یا حرف زدن با کسی مثل خواهرم حالم بهتر میشد، اما الان خواندن وبلاگ از همه آن راهها بهتر جواب می دهد!
دیشب وقتی از سر کار رسیدم خانه خوابیدم تا صبح! آنقدر هم کابوس وحشتناک دیدم که صبح به سختی توانستم فراموششان کنم و بیایم سرکار.قسم می خورم که تابه حال در عمرم کابوسهای به این ترسناکی ندیده بودم. اما الان با خواندن پست آخر توکا حالم خیلی بهتر شده.

۱۳۸۹/۰۷/۲۶

دماغ سوختگی مفرط

وقتی یک عده آدم دور هم جمع می شوند و تصمیم می گیرند که یکی از بچه ها را در روز تولدش سورپرایز کنند...
بعد موقع باز کردن کادو متوجه می شوند که خودش 2 روز قبل دقیقا" همون چیز رو برای خودش خریده...
اونوقته که باید به پیشنهاد دهنده این سورپرایز کنون ماشالا گفت!

۱۳۸۹/۰۷/۲۴

یک بار برای همیشه

آدم یکبار عاشق میشه، یکبار ایمان میاره و یکبار می میره.
" قسمتی از دیالوگ عزت الله انتظامی در فیلم چهل سالگی"

۱۳۸۹/۰۷/۲۱

آخه ببعی الکی هم حسودی داره؟!!

در حالی که دو نمکدان جدید که گوسفندهای آبی احمقی هستند را نگاه می کنم می گویم: خنگول من! نگاهشان کن مثل احمق ها زل زده اند به من!
بلافاصله "ر" می گوید: " میدونم، تو ببعی ها رو بیشتر از من دوست داری!!!!!!!"

۱۳۸۹/۰۷/۱۸

وقتی زندگی شیرین میشه

امروز موعد تحویل نهایی پایان نامه بود.الان خیلی حس خوبی دارم. احساس سبکی میکنم. حس میکنم یک بار بزرگ از روی شانه هایم برداشته شده. یکدفعه زندگی قشنگ و لذتبخش شده. این حس برایم آشناست. هر ترم، بعد از آخرین امتحان تجربه اش کرده ام . امروز وقتی پیش استادان راهنما و مشاورم رفتم و هردویشان از پایان نامه ام ابراز رضایت کردند، انگار خستگی این چند ماه همانجا از تنم بیرون رفت.

۱۳۸۹/۰۷/۱۴

خداحافظ بستنی یخی فالوده ای

دیگه این دوران نگارش پایان نامه هم داره تموم میشه. روزهایی که از صبح خروسخون تا بوق سگ پای لپ تاپ مینشستم و تکون نمیخوردم. روزهایی که بزرگترین دلخوشیم بستنی یخی فالوده ای بود که با خوردنش کلی روحیه می گرفتم! روزهایی که الان که تموم شده و بر میگردم به عقب می بینم که با اینکه سخت بود و اونموقع دوست داشتم زودتر تموم بشه ولی باعث شد بفهمم خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم توان دارم.ازهمه بدتر مرخصی هایی بود که میگرفتم تا برم کتابخانه و دانشگاه و همه اش استرس داشتم از کار بیکار بشم. 2 ماه پیش باورم نمیشد که یک روز از خواب بلند شم بدون اینکه بخوام به پایان نامه فکر کنم. لیست کارهایی که میخواستم بعد از پایان نامه انجام بدم رو نوشته بودم و هروقت کلافه میشدم یه نگاه بهش مینداختم و دوباره شارژ میشدم! 
حالا با تموم شدن اون روزها قراره زندگی شیرین بشه.هورا...

۱۳۸۹/۰۷/۱۲

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

روژین هم خداحافظی کرد و رفت. تعداد دوستانم که مانده اند از تعداد انگشتان یک دست هم کمتر است، تازه اینها هم قصد رفتن دارند و دیر یا زود بارشان را می بندند و می روند. احساس تنهایی می کنم. حس میکنم هرکس که میرود تکه ای از خاطرات گذشته مرا با خودش می برد. لعنت به این مملکت که همه را آواره دنیا کرده.

۱۳۸۹/۰۷/۱۱

خدای اعتماد به نفس

شرکت هر سال یک نمایشگاه کتاب برگزار میکند. امسال با اینکه تازگی رفته بودیم شهر کتاب و چند تا کتاب جدید خریده بودیم، دوباره برای دیدن نمایشگاه رفتم. اسم چند تا کتاب و CD را توی فرم انتخاب کتابها نوشته بودم که سر و کله ی یکی از همکارهایم که ماشا اله مجسمه اعتماد به نفسه پیدا شد. یک نگاه به اسم کتابهای توی لیستم انداخت و بلافاصله انگار که سوژه ی جالبی برای پوززنی پیدا کرده باشه با لحنی تمسخرآمیز گفت: هه! "شوهرآهو خانم" رو نخوندی؟! نصف عمرت برفنا!
منم برای اینکه کم نیارم گفتم چند سالی هست می خوام بخرمش ولی هردفعه پشت گوش انداختم.
بعد از چند روز وقتی یکی از دوستانم ازاو راجع به موضوع کتاب پرسیده بود کاشف به عمل آمد که ایشان فقط 3-4 صفحه از کتاب را مطالعه کرده اند!
من نمیدونم این اعتماد به نفس رو از کجا میارن؟!!!!!
الان که یادم افتاد یک بار بهش گفتم خیلی پر رویی،دلم خنک شد.

شلپ شولوپ

بعد از یک قرن به بهانه مسابقه شنایی که قراره شرکت برگزار کنه رفتم استخر تا تمرین کنم. یک اتفاق خیلی خوب افتاد و اون اینکه بعد از یک عمر شنا کردن با چیز مزخرفی به اسم دماغگیر، بالاخره یاد گرفتم بدون دماغگیر شنا کنم. از این موضوع در پوست خودم نمی گنجیدم! این شد که به طرز بسیار جوگیرانه ای 2.5 ساعت تمام شنا کردم و جنازه ام به خانه رسید! و 2 روز تعطیل آخر هفته آنقدر خوابیدم که انگار کوه کنده بودم :)

۱۳۸۹/۰۷/۰۷

دیشب تولد یکی از دوستانم بود. خودش اصلاً خبر نداشت و قرار بود وقتی می آید خانه و در اتاقش را باز میکند، با دیدن یک ایل آدم سورپرایز شود. البته قیافه اش خیلی نشان نمیداد که سورپرایز شده باشد ولی خودش میگفت تا یکربع از هیجان می لرزیده.
طبق معمول مهدی برنامه های سرگرم کننده برایمان اجرا کرد! از رقص های منحصر بفردش گرفته تا نواختن پیانو. دلم برای همسایه هایشان سوخت که مجبور بودند تا نصفه شب صدای جیغ ها و بالا و پایین پریدن های یک عالمه آدم را تحمل کنند. شب خوبی بود.

۱۳۸۹/۰۷/۰۴

تولد، تولد، تولدت مبارک...

امروز یکدفعه دوستانم توی شرکت آمدند اتاقمان و برایم گل و هدیه تولد آوردند.اصلاً انتظارش رو نداشتم چون یک هفته از تولدم میگذره وکلی سورپرایز شدم :)
امسال تولد نگرفتم به خاطر پایان نامه! ولی همین که دیدم همه دوستانم تولدم رو تبریک گفتند کلی ذوق کردم، بیشتر از هر سال.

۱۳۸۹/۰۶/۲۹

منشور حقوق بشر کوروش

منشور حقوق بشر کوروش که بیش از صد سال است در بخش ایران باستان موزه بریتانیا نگهداری می شود،قرار شده به مدت چهارماه در ایران بماند.
این " نبشته " در سال 538 پیش از میلاد به فرمان کورش بزرگ هخامنشی و به هنگام ورود به شهر بابل نوشته شده است، نوشته ای که برگردان آن حیرت باستان شناسان را برانگیخت.
" آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم، همه مردم گامهای مرا با شادمانی پذیرفتند … مَردوک (خدای بابلی) دلهای پاک مردم بابل را متوجه من کرد زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم. ارتش بزرگ من به صلح و آرامی وارد بابل شد … نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید. من برای صلح کوشیدم. برده‌داری را برانداختم. به بد‌بختی‌های آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند. فرمان دادم هیچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند. خدای بزرگ از من خرسند شد … فرمان دادم … تمام نیایشگاه‌هایی را که بسته شده بود، بگشایند...اهالی این محل‌ها را گرد آوردم و خانه‌های آنان را که خراب کرده بودند، از نو ساختم. صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم."

این سخنان پادشاه پیروز و فاتح شهر بابل از آن رو اهمیت دارد که بدانیم در کتیبه های بازمانده از دیگر پادشان بزرگ و قدرتمند گذشته همچون " آشور نصیرپال " (884 پ‌م.)، " سِـناخِـریب " (689 پ‌م)، " آشور بانیپال " (645 پ‌م.) پادشاهان آشور و " نبوکَد نَصَر دوم " پادشـاه بـابل (565 پ‌م.) چنان پیروزمندانه از غارت و جنایت بر علیه مردم سرزمینهای مغلوب سخن رانده شده که مو بر تن هر جنبنده ای راست می کند.
این منشور کجا و وضعیت امروز ما کجا...

۱۳۸۹/۰۶/۱۶

مدرسه

امسال هم دبیرستانمان طبق رسم هر سال افطاری داد و همه مان را دور هم جمع کرد.برخلاف سالهای اول فارغ التحصیلی که یکی یکی خبر ازدواج بچه ها میرسید و بچه ها با عکسهای عروسیشان می آمدند، الان که 9 سال از فارغ التحصیلیمان می گذرد یکی یکی خبر بچه دار شدن همکلاسی ها می رسد و مادر ها با بچه شان می آیند افطاری مدرسه. هنوز باورم نمیشود دختر بچه هایی که گروه سرود راه انداخته بودند حالا مادر شده اند.ولی وقتی به بچه ها نگاه می کنی هنوز همان بچه های 17 ساله بازیگوش را می بینی که از پنجره کلاس بیرون می پریدند، توی حیاط مدرسه حس هیجان بسکتبال بازی کردن زنگ تفریح ها هنوز برایت تازه است و جای آنها که نیستند خیلی خالی است و اینها که مانده اند هم خیلی هایشان زمزمه رفتن ز این سرزمین را می کنند. معلم های ما دیگر خیلی هایشان باز نشسته شده اند و آنها که هنوز در مدرسه هستند گرد پیری کم کم دارد بر چهره شان می نشیند. وقتی بعد از 9 سال ما را می بینند کلی ذوق می کنند ، عشقشان همین مدرسه و بچه هایش است.

۱۳۸۹/۰۶/۱۰

اندر فوائد پایان نامه

بعد از دو سال و نیم باز رفتم کتابخانه ملی. یاد اولین روزی افتادم که با نیلی رفتیم عضو شدیم. وقتی وارد تالار شدم حس کردم خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود. یادم آمد اولین روزی که وارد این فضا شده بودم عاشقش شدم. حیف که این همه وقت نیامده بودم اینجا. حالا این پایان نامه بهانه خوبی بود که دوباره بیایم. با این حساب پایان نامه آنقدرها هم که فکر میکردم بد نیست :)

۱۳۸۹/۰۶/۰۴

دوباره خورشید

من که 100 سال یک بار میرم فیس بوک، یک روز کاملا" اتفاقی تو فیس بوک دیدم که کانون خورشید* یک نمایشگاه عکس از برنامه های 10 سال گذشته اش گذاشته، اونم کجا؟ توی یک نگارخانه دم خونه ی ما. من که 3 سال میشه دیگه برنامه های خورشید رو نرفتم و 2 سالی هم میشه که شروین و بچه ها رو ندیدم، با کلی ذوق با "ر" پامیشم میرم که این نمایشگاه رو ببینم. شروین که کلی از دیدن ما تعجب کرده بود خیلی گرم از ما استقبال کرد. میگفت شما شهدای اسکاندیناوی خورشیدین! بقیه بچه ها هم خیلی از دیدن ما دراونجا تعجب کرده بودند آخه فکر میکردند ما هنوز ایران نیومدیم. نمایشگاه خوبی بود و عکسهای جالبی داشت. از کویر مرنجاب و میمند گرفته تا غار دانیال و دماوند و خیلی جاهای دیگه. این نمایشگاه انگیزه ای شد تا دوباره در برنامه های خورشید شرکت کنم. (همین کانون خورشید بود که باعث ازدواج ما شد!)

*کانون خورشید: موسسه فرهنگی پژوهشی خورشید راگا- که  شروین وکیلی از موسسین آن است.

۱۳۸۹/۰۵/۲۸

دارم بال درمیارم D:

دارم به روزهای آخر نزدیک میشم. آخ جووووووووووووون. خوشحالم.  شمارش معکوس: پنج،چهار....

۱۳۸۹/۰۵/۲۵

نخبه کشی

چند روزی است که یک کارآموز آمده به اتاقمان. من را یاد دوران دانشجویی خودم می اندازد. آنموقع ها که نمیتوانستیم از صبح تا عصر پشت میز بنشینیم و حوصله مان سر میرفت. یاد کارآموزی خودم می افتم ، آخ که چقدر سر کارمان می گذاشتند.
این یکی البته یک فرقهایی با ما دارد. نخبه مملکت است، نفر دوم (مدال نقره) المپیاد فیزیک کشوری. می گوید :" محیط کار چقدر خسته کننده است" کلاً به نظرش پدیده عجیبی است کارکردن ما! آنروزها من هم همینطوری فکر می کردم.
وقتی او را می بینم که 7 سال از من کوچکتر است احساس پیری میکنم. یک زمانی ما در محیط کار از همه کوچکتر بودیم اما حالا... به من میگوید "نه بابا پیر کجا بود خوب موندین!". او هم تردید دارد بین رفتن و ماندن. به او میگویم نخبه ها که هیچکدام نمی مانند همه میروند، خیلی متواضع است لبخندی میزند و میگوید نه بابا نخبه کجا بود؟! ولی میدانم او هم با این وضع نخواهد ماند تا شاهد نخبه کشی های این مملکت باشد.

۱۳۸۹/۰۵/۲۱

می ترسم پایان نامه ام وقتی به پایان برسد که عمر من هم به پایان رسیده باشد!

روزها به سرعت می گذرند و من که مرخصی نداشته ام را گرفته ام و پیه کسری کار خوردن را به تنم مالیده ام، این روزها را در کتابخانه سر می کنم تا ظهر شود و از آنجا بیندازنم بیرون و بروم کنجی دیگر و باز بنشینم بر سر این پایان نامه لعنتی. با اینکه الان دیگر مثل بچه خودم دوستش دارم ولی باز این دلیل نمیشود که بد و بیراه بهش نگویم. آخر زندگیم را تباه کرده. از دستش نه شب دارم نه روز! (آره جون خودم، مثل امروز که از ظهر نشسته ام به وبلاگ خوانی)
دیگر حالم از قیافه لپ تاپم به هم می خورد. مدام مثل حسرت به دلها روزهای بعد از دفاع را در ذهنم مجسم می کنم، تا با تصور روزهای آزادی باز کمی جان بگیرم و دوباره کار را شروع کنم.
شمارش معکوس را آغاز کرده ام...دوازده، یازده، ده.....

۱۳۸۹/۰۵/۱۰

شبی با شجریانها

دیشب رفتیم کنسرت همایون شجریان . البته برای رسیدن به محل کنسرت که استادیوم تنیس باشگاه انقلاب بود خیلی به خاطر ترافیک حرص خوردیم . خود استاد شجریان و خانواده اش هم آمده بودند که باعث شد کلی همه ذوق کنند.
کار جدیدی بود بر اساس افسانه زال و سیمرغ شاهنامه به آهنگسازی حمید متبسم و رهبری ارکستر محمدرضا درویشی و با تکخوانی همایون شجریان با نوازندگی 27 نوازنده ارکستر سازهای ملی با یک گروه کر 8 نفره.
بعد از اجرای قطعاتی از سه تار و تکنوازی و اجرای قطعه سیمرغ در شش پرده (که حاصل تلاش 4 ساله حمید متبسم بود)، همایون شجریان روی صحنه آمد. این قسمت از دیباچه شروع شد و بعد با اجرای قطعات زادن زال، سام و زال، سیمرغ و زال، وبازگشت زال ادامه پیدا کرد و در نهایت بااجرای قطعه رودابه و زال به پایان رسید.
من قطعه بازگشت زال را از همه بیشتر دوست داشتم. کلا" کار خلاقانه و جالبی بود که نشان می داد چقدر شاهکارهای ادبی ما پتانسیل خلق آثار جذاب و امروزی را دارند.حیف که ما شب آخر برنامه رفتیم وگرنه دیدن آن را به دوستانم توصیه می کردم.
 

۱۳۸۹/۰۵/۰۸

دلتنگی

گاهی وقتها که دلت می گیرد و بیخود و بی جهت به همه چیز گیر میدهی یکدفعه نمیدانی چه اتفاقی می افتد که همه انگشتها به سوی همسر بیچاره ات اشاره می کند و همه کاسه کوزه ها سر آن بدبخت خراب می شود. نمیدانی تقصیر توست یا تقصیر این هورمون های کوفتی که ماهی یکبار یک حال اساسی از تو می گیرند. وقتی آرام می شوی هرچه فکر میکنی که اصلا" ماجرااز کجا به اینجا رسید چیزی دستگیرت نمی شود. تازه اگر از بدشانسیت در آن مدت کسی جلو راهت سبز شده باشد و درد دلی هم با او کرده باشی حالاغرهای او را هم باید بشنوی که چرا ناراحتی هایت را به او منتقل کرده ای.
از این به بعد هر وقت دلتنگ بودی و هورمون زده ساکت باش و با درد خودت بمیر تا مبادا خاطر دیگران را آزرده کنی. 

۱۳۸۹/۰۵/۰۶

پایان نامه

بالاخره دخترخاله هم از پایان نامه اش دفاع کرد. دفاعش کله صبح بود. اونقدر خوابم می آمد که نگو. مامان که در کمال خونسردی تو جلسه دفاعیه چرت زد! خدای من. عاشقشم. توانایی اینو داره که در هر جایی با هر شرایطی بخوابه. هیچ وقت یادم نمیره که تو سینما سر فیلم اخراجیها با کلی صدای توپ و تانک و مسلسل خوابیده بود!
استاد مشاورش که قربانش بروم اینقدر تحویل گرفت که اصلا" تو جلسه دفاعیه حاضر نشد. استاد داور هم که در حین دفاع با بغل دستیش حرف میزد و من گفتم هه! عمرا" بتونه یه ایراد هم بگیره. ولی نگو زبل خان قبلا" نشسته بود مو به مو پایان نامه رو خونده بود و یک ورق A4 پشت و رو کامنت هایش رو نوشته بود.(کاری که کمتر استادها حال دارند انجام بدهند)
خوشبختانه همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد و بالاخره پایان نامه اش پایان یافت.
حالا لاکی مونده و حوضش! پایان نامه من هنوز کلی کار داره و من اصلا" حوصلشو ندارم. نمیدونم بالاخره تموم میشه یا نه؟ من که باورم نمیشه یه روز این لعنتی تموم بشه :(

۱۳۸۹/۰۴/۳۱

منهای دو

دیشب با همکاران همسرم به دعوت مدیر پروژه شان رفتیم تئاتر منهای دو به کارگردانی داود رشیدی. مدیرشان مرد میانسالی است که تعریفهای زیادی در موردش شنیده بودم و دوست داشتم از نزدیک ببینمش. قبل از تئاتر که داشتیم صحبت می کردیم روبه ما کرد و گفت :" دخترها حتما" کتاب گل صحرا را بخوانید..."
تئاتر بر اساس نمایشنامه ای از Samuel Benchetrit بود. روایت دو مرد که در بیمارستانی بستری اند و تنها چند روز تا پایان زندگیشان فرصت باقی است و تصمیم می گیرند که این چند روز باقیمانده از عمرشان را به دنبال آرزوهایشان بروند. لیلی رشیدی و باران کوثری و پگاه آهنگرانی هم در این تئاتر بازی می کردند. در مجموع کار متوسطی بود و من انتظار داشتم بهتر از اینها باشد.
اکثر تماشاچیان فارغ التحصیلان قدیمی دانشکده فنی بودند که حدود 60 سال سن داشتند. پس از پایان تئاتر بهزاد فراهانی و نمایندگان این انجمن فارغ التحصیلان روی سن آمدند و هدایایی به کل اعضای تیم تئاتر دادند.
جالب اینجا بود که وسط تئاتر هر از چندگاهی صدای گربه می آمد. همه مان مانده بودیم که خدایا این دیگه صدای چیه. وقتی نمایش تمام شد دیدیم نزدیک بالکن طبقه دم سالن توی یک کنج یک بچه گربه نشسته! این هم پدیده ای بود در نوع خودش.

۱۳۸۹/۰۴/۲۸

فال اجباری

دارم دنبال جای پارک توی زمینی که کنار شرکت است می گردم که پسر فال فروش خودش پیش دستی میکند و راهنما می شود. وقتی پارک میکنم چشمان منتظرش را به من می دوزد. پولی به او میدهم و میخواهم بروم که دنبالم راه می افتد و شروع میکند:" من گرسنه ام بیا بریم برام یه چیزی بخر بخورم...." مانده ام چه کار کنم، می گویم گدایی کار خوبی نیست. ایندفعه از در دیگری وارد می شود و می گوید: "باشه نا امیدم کردی خدا جوابتو میده..." پول بیشتری به او میدهم تا دست از سرم بردارد و بگذارد بروم سرکار. می گوید پس یک فال هم بردار. توی فالم نوشته:

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

مثل اینکه حافظ هم فهمیده از دست این پایان نامم به ستوه اومدم. ولی واقعا" طبق بیت اول اگر من سمبلش کنم همه چی درست میشه و زود میگذره؟!

۱۳۸۹/۰۴/۲۵

چند سال بعد

به دیدن یکی از دوستانم که بچه دار شده آمده ایم. بچه خوردنی و دوست داشتنی است. من که زیاد از بچه خوشم نمی آید عاشق این یکی می شوم. با کارهایش سرگرممان میکند. 
با خودم فکر میکنم چند سال بعد من هم...
هنوز نمی توانم خودم را با بچه تصور کنم ولی سعی میکنم تصویری در ذهنم بسازم تا ببینم چه جوری است.
 زندگی چه زود می گذرد. انگار همین دیروز بود که با این دوستانم پشت میزهای مدرسه شیطنت می کردیم. حالا او خودش مادر شده. خیلی زود می گذرد.

دغدغه های یک لاک پشت

عروسی یکی از دخترهای فامیل است که تقریبا هم سنیم. باغ با صفا و محیط گرم و دوست داشتنی است. یکی از فامیل که تازگی دختر و نوه هایش رفته اند خارج از کشور، دارد با دوربینش برای دخترش  فیلم میگیرد و توضیحاتی روی فیلم میدهد که این فلانی است و...
وقتی یادم می افتد عروس را هم می برند خارج یکهو دلم می گیرد. با خودم فکر می کنم آنجا چکار میکند؟ حتما" زود بچه دار می شود...
یکی دیگر از فامیل دارد از دلتنگی های خواهرش می گوید که پارسال از ایران رفته.
یاد حرفهای مادر و خواهرم می افتم که هر وقت در فامیل خبری می شود می گویند چه خوب شد اینجایی وگرنه الان جایت خیلی خالی بود!
هنوز با خودم کنار نیامده ام سر این موضوع. خسته شدم اینقدر بهش فکر کردم. دوست داشتم چشمانم را می بستم و وقتی باز می کردم میدیدم چند سال گذشته و تکلیفم معلوم است که یا اینجایم یا نیستم.

۱۳۸۹/۰۴/۲۳

به کسی که هیچ وقت نشناختمش!

احساس می کنم تا حالا خودمو خوب نشناختم.انگار تازه دارم ابعادی از وجودمو کشف میکنم که تا الان برام ناشناخته بوده.یاد یکی از بچه های دبیرستان می افتم که وقتی می خواست از کلاس ما که رشته ریاضی بودیم خداحافظی کنه و بره یه مدرسه دیگه که انسانی بخونه برای همه بچه های کلاس یه چیزایی تو یه کارت می نوشت. برای من نوشته بود: به کسی که هیچ وقت نشناختمش!
نه سلامم نه علیکم نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و برده دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکه هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعه پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
                               "مولانا"

۱۳۸۹/۰۴/۱۹

همسفر

در دومین سالروز ازدواجمان به تو می اندیشم. به دو سال در کنار تو بودن در تمام لحظات. اینک تورا بیشتر می شناسم. مهربانی هایت را با تمام وجود لمس کرده ام و تلاشت را برای ساختن زندگی می ستایم و خوشحالم که تو را دارم تا صبورانه در زندگی همسفرم باشی و همرازم.

۱۳۸۹/۰۴/۱۸

برای هیچکس

همیشه با دیدن زنانی که در آرایشگاه کار میکنند احساس میکنم از جنس دیگری هستند. از صبح تا شب مشغول آرایش و به خود رسیدن و ...
معمولا" وقتی از آرایشگاه به خانه برمیگردم به این فکر میکنم که ما هم از صبح تا شب کار میکنیم اینها هم کار می کنند ولی این کجا و آن کجا.
دوست دارم یه مدت توی زندگیم فقط برای خودم باشم و از زندگی متفاوت لذت ببرم. نه برای کار و مدیر نه برای درس واستاد. 

۱۳۸۹/۰۴/۱۶

به هم رسیدن

امروز کلی از نامزد شدن یکی از دوستام ذوق کردم. از رسیدن دو تا آدم که همدیگر رو دوست دارند به همدیگه خیلی لذت می برم. احساس می کنم کلی انرژی مثبت تولید میشه که تو اطرافیان هم اثر میگذاره. البته بگذریم که بعدش کلی حالم گرفته شد از اینکه فهمیدم یه کم دیرتر از اونی که فکر میکردم قراره به هم برسند.

دل من
كه به اندازه یك عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی كه تو در باغچه خانه مان كاشته ای
و به آواز قناری ها
كه به اندازه یك پنجره می خوانند
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می كارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل كوكب می چسبانم
كوچه ای هست كه در آنجا
پسرانی كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریك و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دختركی می اندیشند كه یك شب او را باد با خود برد

۱۳۸۹/۰۲/۱۳

سخت نگیر

مادر همسرهمکارم آلزایمر دارد و حالش وخیم است. فیلم او را در عید امسال (یکماه پیش) نشانم میدهد که حالش خوب بوده و می گوید باورمان نمیشود که در این یکماه اینقدر حالش بد شود.
با خودم فکر میکنم چقدر زندگی ناپایدار است. به فرزندانش فکر میکنم که این روزها باید برایش سنگ تمام بگذارند چراکه او یک عمر برای آنها مادری کرده. یادم می آید که به ما می گفتند که خوب است آدم همیشه به یاد مرگ باشد. واقعا" راست میگفتند ها. اگر به یاد مرگ باشی دیگر اینقدرزندگی را سخت نمی گیری .
موقع رفتن عذر خواهی میکند که با این حرفها خاطر مرا مکدر کرده...

۱۳۸۹/۰۲/۱۲

رادیو دوستت دارم

یه مدت بود از قطع شدن همه شبکه های ماهواره به خاطر پارازیت دلم پر بود. ولی الان دیگه نیست. سرگرمی جایگزین پیدا کردم! رادیو! هیچوقت فکر نمیکردم با رادیو مانوس بشم. فکر میکردم رادیو مال پیرزنها و پیرمردهاست. حالا 2 حالت داره یا من شبیه پیرزنها شدم یا رادیو یک فرقی کرده.
البته چون ما رادیو نداشتیم اینقدر دیر کشفش کردم. یک روز داشتم با موبایلم ور میرفتم و یادم اومد که با موبایل هم میتونم به رادیو گوش بدم. دیگه به جای نشستن جلوی تلویزیون رادیو را روشن میکنم و به کارهایم هم میرسم. خیلی لذت بخشه.

۱۳۸۹/۰۲/۰۳

همه تهران زیر پاهای من

شب تصمیم می گیریم برویم بام تهران. هوا فوق العاده خوبه. جمعیت زیادی اونجا هستن و هر چی به ساعتهای آخر شب نزدیکتر میشویم به جای اینکه تعدادشان کم بشه بیشتر میشن. مسیر رفت را سریع میرویم تا دلمان خوش باشد که ورزش کرده ایم. آن بالا یک عده آدم خوشحال نشستن و هر کس مشغول خوردن یک چیزیه. پیتزا، آش رشته، آب میوه، بستنی و...
چند تا پیرمرد بامزه هم دور هم نشستن و یکیشان داره با صدای بلند سوسن خانم رو می خونه. با خودم فکر میکنم طرف وقتی جوون بوده چقدر بانمک بوده. اولش که تابلوی بانجی جامپینگ رو می بینم کلی هوس تخلیه هیجان میکنم. ولی وقتی بالاتر میرویم نظرم عوض میشود و فکر میکنم باید ترسناک باشه. آن بالا سکوت قشنگی حکمفرماست که باوجود آدمهایی که اونجا هستن هنوز دست نخورده ست.

۱۳۸۹/۰۲/۰۱

سگی که بدمینتون دوست نداشت

مدتی است که شبها در پارک نزدیک خانه مان ورزش می کنیم. اوایل چون زمستان بود تعداد کمی شبها توی پارک پیدایشان میشد ولی بعد از عید هر روز به این تعداد اضافه می شود. الان 2 هفته ای هست که تعداد سگها یی که مردم با خودشان می آورند تقریبا" برابر تعداد آدمهای تو پارک است. انواع و اقسام سگها، کوچک، بزرگ، آرام، پر سر و صدا و...
و این تبدیل شده به یک سرگرمی برای آدمهایی که توی پارک هستن.
یکی از این سگها به اسم تدی، به راکت بدمینتون حساسیت داره! به محض اینکه نزدیک ما میاد شروع میکنه به سر و صدا و تا وقتی که راکت رو بهش ندیم ول نمی کنه! و به این ترتیب بازی بدمینتون ما رو که تازه گرم شده تبدیل میکنه به سگمینتون. کم کم اگه اینطوری پیش بره فکر کنم باید یک تابلو بزنند که ورود افراد بدون سگ ممنوع!

۱۳۸۹/۰۱/۳۰

یکی از این شبها

به مناسبت تولد یکی از دوستان دور هم جمع میشویم تا او بی خبر از همه جا بیاید و همه بچه ها را یکجا ببیند و سورپرایز شود.
با اینکه شب است و همه از صبح سر کار بوده ایم ولی انگار این دور هم نشینی ها به همه مان انرژی خاصی میدهد که تا چند ساعت حرف بزنیم و کلی بخندیم و خوش بگذرانیم. اگر این انرژی گرفتن های هر از چندگاهی هم نباشد زندگی یکنواخت می شود. یکی از بچه ها که تازه از سربازی آزاد شده خاطرات سربازی را با چنان هیجانی تعریف میکند که ما در دلمان میگوییم انگار سربازی آنقدرها هم بد نیست و کلی بهشان خوش میگذرد. کیک تولد را بعد از کلی مباحثه و محاسبه راجع به شمع عدد 26 روی آن که باید 27 باشد یا نه می خوریم و با حسی خوب به خانه برمیگردیم.

۱۳۸۹/۰۱/۲۹

استاد حالگیری

بعضی آدمها انگار خلق شده اند برای اینکه گند بزنند توی زندگی دیگران و هربار که ببینیشان کلا" آن روزت خراب میشه.
نمونه اینجور آدمها مسئول هماهنگی رشته ما تو دانشگاهه. اصلا" این بشر گند دماغ به تمام معناست. هنرش تنگ کردن خلق دیگرانه. از شانس ما هم تا وقتی ما دانشجو بودیم خانم مسئول هما هنگی رشته ما بود و فیض کامل رو از اخلاق قشنگش بردیم حالا که رسیدیم به کارهای مربوط به پایان نامه ایشون سمتشون تغییر کرد و باز دارن ما رو مستفیض میکنن. هربار که مجبور میشم با این آدم برخورد کنم تا 2 روز اثر رفتارش روی من باقی میمونه. با خودم فکر میکنم احتمالا" نمیشه تعداد آدم هایی رو که ایشون حالشون رو گرفتن شمرد. دوست دارم وقتی دیگه کارم تو دانشگاه تموم شد یه حال اساسی ازش بگیرم. این یکی از آرزوهای نهفتمه.

۱۳۸۹/۰۱/۲۶

لذت تنهایی


گاهی اوقات تنهایی خیلی مفیده. مثل این میمونه که همه چیز از حرکت باز می ایسته درست مثل متوقف کردن یک فیلم، و توی این فرصت آدم میتونه خیلی چیزها رو دقیق تر ببینه.

یک ماموریت کوتاه آقای "ر" این فرصت رو برای من ایجاد کرد. اولین بار بود که به خواست خودم اینقدر از تنهایی لذت میبردم و دیگه مثل قبل برایم آزار دهنده نبود.

۱۳۸۹/۰۱/۲۰

دوباره دربند

صبح یک جمعه بهاری که شب قبلش کلی بارون اومده و همه جا تمیزه میریم دربند. همه درختها سبزند و بارون نم نم میباره. توی کوه حس زندگی و نشاط جریان داره. حتی تند شدن بارون هم در بالا رفتنمون تردیدی ایجاد نمیکنه. کم کم تمام لباسهامون خیس میشه اما بازهم ادامه میدیم. وقتی توی طبیعت هستی خیلی از افکار نمیان سراغت و این یه آرامش عمیق در درونت ایجاد میکنه. واقعا" حیفه که آدم این هوای عالی و مناظر فوق العاده رو ول کنه و تو خونه بخوابه.

۱۳۸۹/۰۱/۱۸

بچه مثبت

خانم ... یه مسئله ای هست و اون اینه که شما خیلی بچه مثبتین!!!! و این زیاد خوب نیست!
این جمله ای بود که همکارم در حالی که داشت تو چشمهام نگاه میکرد گفت.
خودمم قبول دارم که زیادی بچه مثبتم ولی تا حالا هرچی تلاش کردم که کمتر بچه مثبت باشم موفق نشدم و آخرش فیدبک هایی که از دیگران گرفتم همین بوده، مثلا" این یکی: فلانی یادته تو دانشگاه چقدر درسخون بودی؟! اه اه!

۱۳۸۹/۰۱/۰۹

یه مدته که عملا" دارم مهارتهایی که برای زندگی لازمه رو پیدا می کنم. حرفش رو زیاد شنیدیم ولی پی بردن به اهمیتش و یاد گرفتن اونها زمان میخواد. کلی باید تجربه کنی تا بفهمی نداشتن چنین مهارتهایی چقدر میتونه برای آدم گرون تموم بشه.
به این نتیجه رسیدم که بیان مشکلات خیلی به حل اونها کمک میکنه. وقتی یه چیزی که تو ذهنت یه مشکل به نظر میاد رو بیان میکنی خودت می بینی که اونقدرها هم سخت نبوده. با بیان کردنش یه قدم جلو هم می افتی چون پذیرفتی که این مساله رو داری.
پذیرش مشکل و در میان گذاشتن اون با کسی که بهش اعتماد داری از اون مهارت هاییه که خیلی به درد می خوره.