۱۳۸۹/۰۸/۰۹

دوست داشتنی های من


چند وقتی است ناخودآگاه دور و بر جاهایی که مجبورم زیاد بروم، عناصر دوست داشتنی و لذتبخشی برای خودم پیدا میکنم. وقتی میرویم مطب دکتر، در زمان انتظار طولانی پیاده راه میافتیم، از مغازه های چرم رد می شویم، ازجلوی سفارت انگلیس و... میرسیم به مغازه مورد علاقه ام، قهوه ریو. عاشق این مغازه هستم. وقتی واردش میشوی بوی قهوه تلخ و شکلات مشامت را پر میکند. قهوه ترک و اسپرسو میخریم و برمی گردیم به مطب دکتر. حالا دیگر نوبتمان شده است.
دانشگاه هم  که می روم، کارم که تمام می شود میدوم میروم نان سحر، نان گاتا یا کلوچه یا نان شیرمال میخرم و خوشحال میایم بیرون. خیلی دوست دارم در یکی از این جور جاها کار کنم! شاید بماند برای دوران بازنشستگی.
جدیدا" فروشگاه دبنهامز هم به جاهای مورد علاقه ام در اطراف دانشگاه اضافه شده. تنها میروم تو و چرخی میزنم و یک چیزی برای خودم میخرم و می آیم بیرون توی خیابان. این خیابان ولیعصر انصافا" جای فوق العاده ای است. جان میدهد برای قدم زدن!
حالا که درسم تمام شده مطمئناً دلم برای این خیابان و نان سحر و همه چیزهای دوست داشتنیش تنگ می شود.

۱۳۸۹/۰۸/۰۸

شاخ نبات


دیشب رفتیم اپرا تئاتر "شاخ نبات" در تالار وحدت به کارگردانی مهدی شمسایی که اقتباسی بود از موش و گربه ی عبیدزاکانی.
این منظومه یک قصیده 90 بیتی است در صفت گربه حیله‌گر از ولایات کرمان و کیفیت ریاکاری و تزویرش در جلب اعتماد موشان از راه توبه و آن‌گاه دریدن و نوردن آن‌ها و در پیش گرفتن رفتار درشتی که منجر به جنگی سخت در میان موشان و گربه‌ها در بیابان فارس می‌شود و موشان بیچاره را تار و مار کرده و تاج و تخت و خزانه را به غارت برده و از میان می‌برند.
در "شاخ نبات" ابتدا گل پونه‌ای ربوده و خورده می‌شود. کوچول عاشق گل پونه سر به هوا می‌شود و از غم دوری معشوقه خوراکش می‌شود گلن‌گونه. گلن‌گونه حکم شراب را دارد برای موش‌ها. او عقلش زایل می‌شود تا اینکه یک گربه به نام گربه سفید ابلق به سرای موش‌ها که یک کتابخانه بزرگ است، می‌زند. کوچول با او در می‌افتد و بعد گربه سفید ابلق را از راه به در می‌کند. گربه هم عقلش زائل و باطل می‌شود. گربه سفید را می‌گیرند و در دادگاه محکومش می‌کنند.
اما شاخ نباتی پیدا می‌شود که می‌خواهد وکالت گربه سفید ابلق را برخلاف عرف جامعه قبول کند. "شاخ نبات" گربه سفید ابلق را به دلیل مستی و پذیرفتن قانون تنازع بقا و محکومیت می‌رهاند و با تبرئه این گربه ریاست سرای موش‌ها به او سپرده می‌شود.
گربه مدام می‌خورد و می‌نوشد و البته عاشقیت خود را نسبت به شاخ نبات اعلام می‌کند که این خانم موش زیرک نمی‌پذیرد. بنابراین گربه فقط به خوردن و نوشیدن ادامه می‌دهد.
البته به همین راحتی‌ها هم نیست؛ چرا که مدام گربه‌ها او را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهند و با راهنمایی‌های شاخ نبات گربه سفید ابلق تپل‌تر و زورمندتر می‌شود، بی خبر از اینکه روزی خودش مایه عذاب و دردسر دیگران خواهد شد.
حالا آذوقه نرسیده به زمستان تمام می‌شود، موش‌ها چاره می‌اندیشند، راه و چاه این است که یکی یکی خود را خوراک گربه سفید ابلق کنند. تا اینکه شاخ نبات با خوردن گلن‌گونه خود را خوراک گربه سفید ابلق می‌کند. گربه می‌میرد و قصه زمانی پایان می‌یابد که جفتی موشی می‌مانند که با زاد و ولد نسل موش‌ها را دوباره احیا کنند.
در آخر نمایش، کارگردان اجرای آن شب را تقدیم کرد به استاد آواز،سیمین غانم. بعد خود سیمین غانم آمد روی صحنه و از همه تشکر کرد و گل گلدون را خواند.



۱۳۸۹/۰۸/۰۵

لاک پشت ها هم پرواز می کنند

سال سوم دانشگاه بودیم. قبل از کلاس مدیریت کیفیت با دکتر آقایی،چند ساعتی وقت خالی داشتیم. 4 نفر بودیم.تصمیم گرفتیم برویم سینما. حالا نزدیک علم و صنعت سینما از کجا بیاوریم؟! رفتیم میدان امام حسین و یک سینمای عمله دونی دیدیم.از خیرش گذشتیم و رفتیم میدان انقلاب سینما سپیده. بلیت  " لاک پشت ها هم پرواز می کنند" ساخته بهمن قبادی را گرفتیم. رفتیم فیلم را دیدیم.فیلمی در مورد عراق , در مورد تجاوز سربازان عراقی به كردهای عراق. وقتی از سالن بیرون آمدیم چشمهای چهارتایمان از بس گریه کرده بودیم پف کرده بود! ریحانه می گفت مثلاً خیر سرمان آمدیم تفریح کنیم نشستیم زار زار گریه کردیم!
ولی من خیلی خوشم آمده بود. نمیدانم چرا ولی فیلمش بدجوری به دلم نشسته بود. شاید یک علتش علاقه ام به زبان کردی باشد.از آن معدود فیلمهایی بود که هیچوقت فراموششان نمی کنم. از آن فیلمهایی که عمق احساساتت را تحریک میکنند.آنقدر عمیق که بعد از دیدن فیلم، غم عجیبی را درونت حس میکنی.این فیلم بعداً کاندیدای ورود به اسکار هم شد.
امروز داشتم فکر میکردم شاید لاک پشت شدن من ربطی به علاقه ام به آن فیلم داشته باشد!


۱۳۸۹/۰۸/۰۲

دق دلی

صد سال یک بار که محض رضای خدا نمیاد این وبلاگ رو بخونه. دیگه چی بشه من خودمو بکشم که آخه یه سر برو بخون، میاد میخونه اونم چطوری؟! هی می نویسه: "اینم کامنت"!
حالا اگه قبل از ازدواج بود روزی صد بار میومد وبلاگ رو چک میکرد که چیز جدیدی ننوشته باشم که ندیده باشه ها! من نمیدونم چطوری آدم به اون با احساسی رو تبدیل کردم به این آدم؟!
تازه شاکی هم شده که حالا دیگه من شدم"ر" هان؟!
بعد هم که کل گذاشته که حالا ببین خودم از امروز یک وبلاگی درست کنم که ....!!!!
حالا که اینطور شد من کم نمیارم. شده روزی 5 تا پست بنویسم که بزنم رو دستش، این کاررو میکنم.

۱۳۸۹/۰۸/۰۱

شب تعطیل

دیشب برای یک پیاده روی دلچسب رفتیم بام تهران. هوا فوق العاده مطبوع بود نه گرم نه سرد، عالی. تا بالا رفتیم ولی هرچی کالری سوزانده بودم با یک هات چاکلت جبران شد! برایم جالبه که تو اون محیط فقط آدم خوش تیپ می بینی. از اون جاهایی است که هروقت میرم با احساس خوب برمی گردم. کلاً برای تمدد اعصاب خوبه. هم پیاده رویه هم تماشا!

۱۳۸۹/۰۷/۲۸

به یاد شاملو


دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

۱۳۸۹/۰۷/۲۷

وبلاگ های دوست داشتنی

چند ماهی است که وقتی ناراحتم و فکرم پریشان است بهترین چیزی که می تواند از آن حالت بیرونم بیاورد خواندن 2 تا از وبلاگهایی است که خیلی دوستشان دارم (توکای مقدس و گیس طلا). این برای خودم خیلی جالبه. قبلاً در چنین مواقعی با گوش دادن به  موسیقی  یا حرف زدن با کسی مثل خواهرم حالم بهتر میشد، اما الان خواندن وبلاگ از همه آن راهها بهتر جواب می دهد!
دیشب وقتی از سر کار رسیدم خانه خوابیدم تا صبح! آنقدر هم کابوس وحشتناک دیدم که صبح به سختی توانستم فراموششان کنم و بیایم سرکار.قسم می خورم که تابه حال در عمرم کابوسهای به این ترسناکی ندیده بودم. اما الان با خواندن پست آخر توکا حالم خیلی بهتر شده.

۱۳۸۹/۰۷/۲۶

دماغ سوختگی مفرط

وقتی یک عده آدم دور هم جمع می شوند و تصمیم می گیرند که یکی از بچه ها را در روز تولدش سورپرایز کنند...
بعد موقع باز کردن کادو متوجه می شوند که خودش 2 روز قبل دقیقا" همون چیز رو برای خودش خریده...
اونوقته که باید به پیشنهاد دهنده این سورپرایز کنون ماشالا گفت!

۱۳۸۹/۰۷/۲۴

یک بار برای همیشه

آدم یکبار عاشق میشه، یکبار ایمان میاره و یکبار می میره.
" قسمتی از دیالوگ عزت الله انتظامی در فیلم چهل سالگی"

۱۳۸۹/۰۷/۲۱

آخه ببعی الکی هم حسودی داره؟!!

در حالی که دو نمکدان جدید که گوسفندهای آبی احمقی هستند را نگاه می کنم می گویم: خنگول من! نگاهشان کن مثل احمق ها زل زده اند به من!
بلافاصله "ر" می گوید: " میدونم، تو ببعی ها رو بیشتر از من دوست داری!!!!!!!"

۱۳۸۹/۰۷/۱۸

وقتی زندگی شیرین میشه

امروز موعد تحویل نهایی پایان نامه بود.الان خیلی حس خوبی دارم. احساس سبکی میکنم. حس میکنم یک بار بزرگ از روی شانه هایم برداشته شده. یکدفعه زندگی قشنگ و لذتبخش شده. این حس برایم آشناست. هر ترم، بعد از آخرین امتحان تجربه اش کرده ام . امروز وقتی پیش استادان راهنما و مشاورم رفتم و هردویشان از پایان نامه ام ابراز رضایت کردند، انگار خستگی این چند ماه همانجا از تنم بیرون رفت.

۱۳۸۹/۰۷/۱۴

خداحافظ بستنی یخی فالوده ای

دیگه این دوران نگارش پایان نامه هم داره تموم میشه. روزهایی که از صبح خروسخون تا بوق سگ پای لپ تاپ مینشستم و تکون نمیخوردم. روزهایی که بزرگترین دلخوشیم بستنی یخی فالوده ای بود که با خوردنش کلی روحیه می گرفتم! روزهایی که الان که تموم شده و بر میگردم به عقب می بینم که با اینکه سخت بود و اونموقع دوست داشتم زودتر تموم بشه ولی باعث شد بفهمم خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم توان دارم.ازهمه بدتر مرخصی هایی بود که میگرفتم تا برم کتابخانه و دانشگاه و همه اش استرس داشتم از کار بیکار بشم. 2 ماه پیش باورم نمیشد که یک روز از خواب بلند شم بدون اینکه بخوام به پایان نامه فکر کنم. لیست کارهایی که میخواستم بعد از پایان نامه انجام بدم رو نوشته بودم و هروقت کلافه میشدم یه نگاه بهش مینداختم و دوباره شارژ میشدم! 
حالا با تموم شدن اون روزها قراره زندگی شیرین بشه.هورا...

۱۳۸۹/۰۷/۱۲

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

روژین هم خداحافظی کرد و رفت. تعداد دوستانم که مانده اند از تعداد انگشتان یک دست هم کمتر است، تازه اینها هم قصد رفتن دارند و دیر یا زود بارشان را می بندند و می روند. احساس تنهایی می کنم. حس میکنم هرکس که میرود تکه ای از خاطرات گذشته مرا با خودش می برد. لعنت به این مملکت که همه را آواره دنیا کرده.

۱۳۸۹/۰۷/۱۱

خدای اعتماد به نفس

شرکت هر سال یک نمایشگاه کتاب برگزار میکند. امسال با اینکه تازگی رفته بودیم شهر کتاب و چند تا کتاب جدید خریده بودیم، دوباره برای دیدن نمایشگاه رفتم. اسم چند تا کتاب و CD را توی فرم انتخاب کتابها نوشته بودم که سر و کله ی یکی از همکارهایم که ماشا اله مجسمه اعتماد به نفسه پیدا شد. یک نگاه به اسم کتابهای توی لیستم انداخت و بلافاصله انگار که سوژه ی جالبی برای پوززنی پیدا کرده باشه با لحنی تمسخرآمیز گفت: هه! "شوهرآهو خانم" رو نخوندی؟! نصف عمرت برفنا!
منم برای اینکه کم نیارم گفتم چند سالی هست می خوام بخرمش ولی هردفعه پشت گوش انداختم.
بعد از چند روز وقتی یکی از دوستانم ازاو راجع به موضوع کتاب پرسیده بود کاشف به عمل آمد که ایشان فقط 3-4 صفحه از کتاب را مطالعه کرده اند!
من نمیدونم این اعتماد به نفس رو از کجا میارن؟!!!!!
الان که یادم افتاد یک بار بهش گفتم خیلی پر رویی،دلم خنک شد.

شلپ شولوپ

بعد از یک قرن به بهانه مسابقه شنایی که قراره شرکت برگزار کنه رفتم استخر تا تمرین کنم. یک اتفاق خیلی خوب افتاد و اون اینکه بعد از یک عمر شنا کردن با چیز مزخرفی به اسم دماغگیر، بالاخره یاد گرفتم بدون دماغگیر شنا کنم. از این موضوع در پوست خودم نمی گنجیدم! این شد که به طرز بسیار جوگیرانه ای 2.5 ساعت تمام شنا کردم و جنازه ام به خانه رسید! و 2 روز تعطیل آخر هفته آنقدر خوابیدم که انگار کوه کنده بودم :)