۱۳۸۸/۰۶/۰۹

بچه های دانشکده

دیشب به بهانه اومدن یکی از بچه ها به ایران قرار شد بچه های دانشکده دور هم جمع شیم. من که یه مدته از آدم به دور شدم حس و حال رفتن نداشتم. خودش زنگ زد گفت پاشو بیا با هم بریم.
خیلی ها اومده بودن. با دیدن چند نفر واقعا" سورپرایز شدم. ۵ سال میشد که ندیده بودمشون.
موقعی که بچه ها داشتن عکسای عروسی همدیگه رو می دیدن، داشتم فکر می کردم الان همه سوال ها اینه: کی ازدواج کردی؟ اسم همسرت چیه؟... ، چند سال دیگه سوالها اینا خواهد بود: کی به دنیا اومده؟ اسمش چیه؟!
حالا دیگه رفت تا چند وقت دیگه که همدیگر رو ببینیم، شاید ۱ سال دیگه یا ۲ سال یا شایدم بیشتر!






۱۳۸۸/۰۶/۰۸

کویر وحشت

دکتر شفیعی کدکنی به دعوت دانشگاه پرینستون، برای همیشه از ایران رفت! !

او تا این لحظه آخرین نفر از نسل طلایی اساتید ایرانی است که بیشتر از این ماندن را تاب نیاورد.
خدایا چرا یه مدته هر روز صبح با یه خبر بد شروع میشه؟
همین دیروز داشتم به "ر" می گفتم اینجا هواش از شدت ظلمی که دارن می کنن، خیلی سنگین شده، دیگه اینجا نمیشه زندگی کرد. میشه روزها رو بگذرونی ، اما زندگی نه.

به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم
«سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کوير وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه‌ها، به باران، برسان سلام ما را»




۱۳۸۸/۰۶/۰۴

خونه من

یه مدته که مفهوم "خونه ی من" برام معنی پیدا کرده. حتی مفهوم "خونه ی پدری" رو الان کاملا" درک می کنم! تا قبل از این اصلا" نمیشد حسش کرد.برای خودم خیلی جالبه که اتاقی که ۱۱ ساله اتاقم بوده دیگه برام جای راحتی نیست!
خونه، الان دیگه فقط یه جایی نیست که خانوادت توش هستن و شبها اونجا می خوابی و وسایلت توشه. الان خونه یعنی یه جزء دوست داشتنی از زندگی من، یعنی جایی که دوستش دارم، اونجا بیشترین احساس آرامش رو می کنم و هر جا هستم دوست دارم زودتر برگردم خونه خودم.


۱۳۸۸/۰۶/۰۳

خانه ای در مه

۴۰ دقیقه که از شهر رویان، توی کوه و جنگل بالا میری، آبشار آب پری رو هم رد می کنی و میرسی به روستای درویشکلا.
جای فوق العاده ایست. بین ابرها هستی. اینجا احساس می کنی به خدا نزدیکتری!
رطوبت مه مثل شبنم همه جا نشسته، حتی گاهی در را که باز میکنی ابرها می آیند توی اتاق!
هوا اونقدر لطیفه که دلت می خواد فقط بشینی و نفس عمیق بکشی.
از بس هوا خوبه همه هوس می کنن به تو که به قول یکی از بچه ها "متلک خورت ملسه!" گیر بدن و بخندن.




۱۳۸۸/۰۵/۳۱

ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم، تا اینکه در

مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم.

"دکتر شریعتی"