۱۳۸۹/۰۶/۰۴

دوباره خورشید

من که 100 سال یک بار میرم فیس بوک، یک روز کاملا" اتفاقی تو فیس بوک دیدم که کانون خورشید* یک نمایشگاه عکس از برنامه های 10 سال گذشته اش گذاشته، اونم کجا؟ توی یک نگارخانه دم خونه ی ما. من که 3 سال میشه دیگه برنامه های خورشید رو نرفتم و 2 سالی هم میشه که شروین و بچه ها رو ندیدم، با کلی ذوق با "ر" پامیشم میرم که این نمایشگاه رو ببینم. شروین که کلی از دیدن ما تعجب کرده بود خیلی گرم از ما استقبال کرد. میگفت شما شهدای اسکاندیناوی خورشیدین! بقیه بچه ها هم خیلی از دیدن ما دراونجا تعجب کرده بودند آخه فکر میکردند ما هنوز ایران نیومدیم. نمایشگاه خوبی بود و عکسهای جالبی داشت. از کویر مرنجاب و میمند گرفته تا غار دانیال و دماوند و خیلی جاهای دیگه. این نمایشگاه انگیزه ای شد تا دوباره در برنامه های خورشید شرکت کنم. (همین کانون خورشید بود که باعث ازدواج ما شد!)

*کانون خورشید: موسسه فرهنگی پژوهشی خورشید راگا- که  شروین وکیلی از موسسین آن است.

۱۳۸۹/۰۵/۲۸

دارم بال درمیارم D:

دارم به روزهای آخر نزدیک میشم. آخ جووووووووووووون. خوشحالم.  شمارش معکوس: پنج،چهار....

۱۳۸۹/۰۵/۲۵

نخبه کشی

چند روزی است که یک کارآموز آمده به اتاقمان. من را یاد دوران دانشجویی خودم می اندازد. آنموقع ها که نمیتوانستیم از صبح تا عصر پشت میز بنشینیم و حوصله مان سر میرفت. یاد کارآموزی خودم می افتم ، آخ که چقدر سر کارمان می گذاشتند.
این یکی البته یک فرقهایی با ما دارد. نخبه مملکت است، نفر دوم (مدال نقره) المپیاد فیزیک کشوری. می گوید :" محیط کار چقدر خسته کننده است" کلاً به نظرش پدیده عجیبی است کارکردن ما! آنروزها من هم همینطوری فکر می کردم.
وقتی او را می بینم که 7 سال از من کوچکتر است احساس پیری میکنم. یک زمانی ما در محیط کار از همه کوچکتر بودیم اما حالا... به من میگوید "نه بابا پیر کجا بود خوب موندین!". او هم تردید دارد بین رفتن و ماندن. به او میگویم نخبه ها که هیچکدام نمی مانند همه میروند، خیلی متواضع است لبخندی میزند و میگوید نه بابا نخبه کجا بود؟! ولی میدانم او هم با این وضع نخواهد ماند تا شاهد نخبه کشی های این مملکت باشد.

۱۳۸۹/۰۵/۲۱

می ترسم پایان نامه ام وقتی به پایان برسد که عمر من هم به پایان رسیده باشد!

روزها به سرعت می گذرند و من که مرخصی نداشته ام را گرفته ام و پیه کسری کار خوردن را به تنم مالیده ام، این روزها را در کتابخانه سر می کنم تا ظهر شود و از آنجا بیندازنم بیرون و بروم کنجی دیگر و باز بنشینم بر سر این پایان نامه لعنتی. با اینکه الان دیگر مثل بچه خودم دوستش دارم ولی باز این دلیل نمیشود که بد و بیراه بهش نگویم. آخر زندگیم را تباه کرده. از دستش نه شب دارم نه روز! (آره جون خودم، مثل امروز که از ظهر نشسته ام به وبلاگ خوانی)
دیگر حالم از قیافه لپ تاپم به هم می خورد. مدام مثل حسرت به دلها روزهای بعد از دفاع را در ذهنم مجسم می کنم، تا با تصور روزهای آزادی باز کمی جان بگیرم و دوباره کار را شروع کنم.
شمارش معکوس را آغاز کرده ام...دوازده، یازده، ده.....

۱۳۸۹/۰۵/۱۰

شبی با شجریانها

دیشب رفتیم کنسرت همایون شجریان . البته برای رسیدن به محل کنسرت که استادیوم تنیس باشگاه انقلاب بود خیلی به خاطر ترافیک حرص خوردیم . خود استاد شجریان و خانواده اش هم آمده بودند که باعث شد کلی همه ذوق کنند.
کار جدیدی بود بر اساس افسانه زال و سیمرغ شاهنامه به آهنگسازی حمید متبسم و رهبری ارکستر محمدرضا درویشی و با تکخوانی همایون شجریان با نوازندگی 27 نوازنده ارکستر سازهای ملی با یک گروه کر 8 نفره.
بعد از اجرای قطعاتی از سه تار و تکنوازی و اجرای قطعه سیمرغ در شش پرده (که حاصل تلاش 4 ساله حمید متبسم بود)، همایون شجریان روی صحنه آمد. این قسمت از دیباچه شروع شد و بعد با اجرای قطعات زادن زال، سام و زال، سیمرغ و زال، وبازگشت زال ادامه پیدا کرد و در نهایت بااجرای قطعه رودابه و زال به پایان رسید.
من قطعه بازگشت زال را از همه بیشتر دوست داشتم. کلا" کار خلاقانه و جالبی بود که نشان می داد چقدر شاهکارهای ادبی ما پتانسیل خلق آثار جذاب و امروزی را دارند.حیف که ما شب آخر برنامه رفتیم وگرنه دیدن آن را به دوستانم توصیه می کردم.