۱۳۸۹/۰۵/۲۱

می ترسم پایان نامه ام وقتی به پایان برسد که عمر من هم به پایان رسیده باشد!

روزها به سرعت می گذرند و من که مرخصی نداشته ام را گرفته ام و پیه کسری کار خوردن را به تنم مالیده ام، این روزها را در کتابخانه سر می کنم تا ظهر شود و از آنجا بیندازنم بیرون و بروم کنجی دیگر و باز بنشینم بر سر این پایان نامه لعنتی. با اینکه الان دیگر مثل بچه خودم دوستش دارم ولی باز این دلیل نمیشود که بد و بیراه بهش نگویم. آخر زندگیم را تباه کرده. از دستش نه شب دارم نه روز! (آره جون خودم، مثل امروز که از ظهر نشسته ام به وبلاگ خوانی)
دیگر حالم از قیافه لپ تاپم به هم می خورد. مدام مثل حسرت به دلها روزهای بعد از دفاع را در ذهنم مجسم می کنم، تا با تصور روزهای آزادی باز کمی جان بگیرم و دوباره کار را شروع کنم.
شمارش معکوس را آغاز کرده ام...دوازده، یازده، ده.....

هیچ نظری موجود نیست: