۱۳۸۸/۱۰/۰۱

این شب بالا بلند

پاییز این سال بی بهار هم تمام شد.
این سال لعنتی شب یلدایش هم ضد حال بود. نه مهمانی داشتیم نه هندوانه و انار. فقط محض خالی نبودن عریضه چند تا پسته شکستیم به جای آجیل! اینقدر خسته بودیم که حتی حافظ را هم فراموش کردیم!
یادش بخیر شب یلدای 3 سال پیش که برای اولین بار اومدی تو جمع خانوادگی ما، چقدر سرخ و سفید شدی!
ما که دیشب راحت خوابیدیم ولی مطمئنم کلاغهای شهر این شبها خواب ندارند.

چند این شب و خاموشی؟ وقت است كه برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید، افروختنم باید
ای عشق بزن در من، كز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم، در خون دلم دارم
تا خود به كجا آخر، با خاك در آمیزم
چون كوه نشستم من، با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد، آنگاه كه برخیزم
برخیزم و بگشایم ، بند از دل پرآتش
وین سیل گدازان را ، از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد ، از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد، در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا ، بگشایم و بگریزم
                                            "ه.ا.سایه"

۱۳۸۸/۰۹/۲۹

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست



دیراست گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه

دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان

عشق من و تو ؟ آه

این هم حکایتی است

اما درین زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر هم سال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو

بر پرده های ساز

اما هزار دختر بافنده این زمان

با چرک وخون زخم سرانگشت های شان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان

دیر است گالیا

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامه رهایی لبها ودست هاست

عصیان زندگی ست

در روی من مخند

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد

بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق

بر من حرام باد تپش های قلب شاد

یاران من به بند

در دخمه های تیره و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه

زود است گالیا

در گوش من فسانه دلداگی مخوان

کنون ز من ترانه شوریدگی مخواه

زود است گالیا ! نرسیده ست کاروان

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت

روزی که آفتاب

از هرچه دریچه تافت

روزی که گونه و لب یاران هم نبرد

رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو

عشق من

                                 ه-الف سایه

۱۳۸۸/۰۹/۲۸

وقتی واقعا" دلت میخواد بمیری

وقتی اینقدر دل نازک میشی که با کوچکترین حرفی پقی میزنی زیر گریه و میری یه گوشه قایم میشی تا کسی اشکهاتو نبینه، وقتی بیخودی اعصابت خرده و از زمین و زمان شاکی هستی، وقتی هر کس بهت زنگ می زنه میگه چرا صدات اینجوریه؟! اینجور وقتهاس که دلت می خواد بگی لعنت بر هر چی هورمونه! که با یه ذره بالا پایین شدن زندگیت رو سگی میکنه و هیچ کاری هم از دستت بر نمیاد جز اینکه زندگی رو کوفتت کنه. اینجور وقتها کافیه خودت هم یه دق دلی مثل یه پایان نامه لعنتی داشته باشی. اون وقته که واقعا" دلت می خواد بمیری.

۱۳۸۸/۰۹/۲۱

لذت های ساده زندگی

هر از چند گاهی لازم است که کمی هم غیر عادی باشی. مثلا" شبی با دوستانت بنشینی و فارغ از همه چیز فقط خوش بگذرانی.  قید و بندهای زندگی هر روزیت را فراموش کنی و تا صبح با زی کنی. به کودک درونت اجازه دهی که خودی نشان دهد و بی خیال بخندد مثل بچه ها. تک و تنها بروی کوه و با خودت خلوت کنی. یک غذای من در آوردی درست کنی و بنشینی با لذت بخوری. زیر باران آنقدر راه بروی تا خیس خیس شوی. آب نبات چوبی برای خودت بخری و آن را لیس بزنی. بروی پارک و تاب بازی کنی و خلاصه برای دل خودت کاری کنی.

به آرامی آغاز به مردن مي كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن مي كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
به آرامي آغاز به مردن مي كنی
اگر برده ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن مي كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي كنند،
دوری كنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن مي كنی
اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي ات
ورای مصلحت انديشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن!
                         
"پابلو نرودا ،ترجمه از احمد شاملو"


۱۳۸۸/۰۹/۱۸

روزی که من و تو ما شدیم

دو سال از روز عید غدیری که همه چیز یکدفعه درست شد می گذرد، دوسااااال . زمان زیادی است ولی در یک چشم به هم زدن گذشت.
به یاد روزهایی می افتم که به بهانه توضیح دادن درباره کلاسهای کانون خورشید می آمدی و ساعتها برایم حرف می زدی. کلاسهایی که تا می فهمیدی من هم قرار است شرکت کنم هر جوری بود خودت را می رساندی. یادت هست آن گلدان حسن یوسف که خودت برایم کاشته بودی با آن جعبه ای که برایش ساخته بودی؟ گلدانی که خیلی برایم عزیز بود و درخانه مان شده بود سمبل راه یافتن تو به زندگی من!
یادت می آید به خاطر این که یک بار با دیدن سگی ذوق کرده بودم، هر بار که با هزار زحمت قراری برای دیدنم می گذاشتی یک عروسک برایم می آوردی؟ انواع و اقسام سگها. کوچک، بزرگ، چاق، لاغر، پشمالو، گوش دراز و...!
آن دفعه که با بچه های خورشید رفتیم دربند و گم شدیم یادت می آید؟ اولین باری بود که باهم کوه می رفتیم.
آن دفعه که رفتیم کویر مرنجاب و تو با هزار دردسر بالاخره خودت را از یزد رساندی به آران و چند ساعت منتظر ماندی تا ما برسیم. چقدر سفر خوبی بود. برای اولین بار طلوع خورشید را با هم می دیدیم. روی ماسه های کویر.
دوران سربازیت یادت هست؟ وقتی با خودم فکر می کردم که با چه زحمتی مرخصی می گیری و خودت را به تهران می رسانی تا فقط یک نصف روز تهران باشی و مرا ببینی دلم نمی آمد بهانه بیاورم برای نیامدن سر قرارهایی که همیشه تو برایش برنامه ریزی میکردی. گاهی با خودم فکر می کردم واقعا" دیدن من به این همه زحمت می ارزد؟

یاد غزلهای حافظ که برایم می خواندی و می نوشتی بخیر.
دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود  ( عاشق این بیت بودی)

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

 یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
-----------------------------------
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
----------------------------------
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم

یاد گلابدره به خیر و آن امامزاده اش که بالاخره گره گشای کار ما شد.
و حالا وقتی مادرت با دیدن زندگی ما با صدای بلند خدا را شکر می کند همه آن سختی ها از یادم می رود.


۱۳۸۸/۰۹/۱۶

نیش و نوش

بعد ازگم شدن معرفی نامه آزمایشگاه ( برای آزمایش های ادواری شرکت) و 4 بار عوض کردن متن آن به خاطر اسم طولانیم، بالاخره امروز شال و کلاه کردم و بدو بدو رفتم که آزمایش بدم! ولی فقط موفق شدم آزمایش خون رو بدم و اون 2 تای دیگه هیچی! فکر کنم از بس تمرکز کرده بودم که امروز تمومش کنم کلا" سیستم بدنم مختل شده بود و دست از پا درازتر و با حال گرفته اومدم بیرون تا بعدا" نمونه ها رو ببرم بدم!
ولی وقتی رسیدم شرکت با یک دسر خیلی خوشگل روی میزم مواجه شدم (آخه امروز عید غدیره)، یک قلب شکلاتی و یک گل صورتی خوشرنگ! که ضد حال آزمایشگاه رو جبران کرد. اینا هم هی مارو سورپرایز میکنن، اصلا" مهلت نمیدن ما از کف یکی بیایم بیرون بعد یکی دیگه رو رو کنن.
یاد حرف استاد "مدیریت منابع انسانی" می افتم که میگفت بانک HSBC برای خانمی که کارمند اونجا بوده از روز سوم کاری قهوه مخصوص می برده چون فهمیده بودن که این خانم به نسکافه های معمول اونجا حساسیت داره!
البته درسته که این مسائل رضایت کارکنان رو بالا می بره ولی خب یک کم هم توقعشون رو زیاد میکنه! و کم کم فکر می کنند شرکت وظیفشه که این کارها رو بکنه!

۱۳۸۸/۰۹/۱۱

سفرنامه


وقتی قرار شد با بچه های دانشکده بریم شمال اولین چیزی که یادش افتادم فیلم "درباره الی" بود.
12 نفر بودیم،4  تا زوج و4 نفر دیگه! گروه خوبی بودیم، مخصوصا" که دخترها با هم دوست صمیمی بودیم و به قول ژ همین باعث شد سفرمون بدون حاشیه باشه.
جاده چالوس برخلاف پیش بینی همه اطرافیان خیلی هم روان بود و اصلا" گیر نکردیم. شب رسیدیم ویلا و شام خوردیم و مشغول  بازی شدیم، مافیا و پانتومیم و...!
 شبها با همین بازی ها وموسیقی زنده دوستان سرمون گرم می شد و کلی هم می خندیدیم . تو بازی مافیا استعداد س.ی.اس.ی کاری بچه ها شکوفا می شد و میزان آب زیر کاه بودن هرکس معلوم میشد و زوجها به کشفهای تازه ای نسبت به همسرشون می رسیدند. من هم که آماتور بودم از شانس قشنگم هر دفعه مافیا میشدم! آخرین دست بازی هم کلی بحث در باره فلسفه وجودی مافیا کردیم و تمام.
روز اول هوا آفتابی بود و رفتیم ساحل، بعدش هم جوجه کباب در فضای باز!
روز بعد که بارونی بود رفتیم جنگل 2000. ارتفاعمون که زیاد می شد شدت بارون هم کم میشد و بالاخره قطع شد. توی جنگل پیاده روی به یاد موندنی کردیم و کلی از دست دوستان در گل گیر کرده خندیدیم. نهارهم قزل آلای تازه که همون جا می گرفت و کباب می کرد نوش جان کردیم.
روز آخر هم که در راه برگشت بودیم و چند تا توقف داشتیم که بهترینش دل و جگری بود که در سیاه بیشه خوردیم.
در مجموع خیلی سفر خوبی بود و کلی به همه مون خوش گذشت.

۱۳۸۸/۰۸/۳۰

دسته گل زودپز

دیشب خیر سرمان خواستیم زودپز جهیزیه مان! را افتتاح کنیم. زودپز مذکور از تکنولوژی خفنی برخوردار بوده و کل کاتالوگ آن هم به زبان غریب و نامانوس آلمانی می باشد! ما هم اصلا" کم نیاوردیم و گفتیم به! ناسلامتی مهندسیم ها ، کار با یک زودپززپرتی که این حرفهارو نداره. بله.....
این ریسک کردن همان و گند زده شدن به کل زار و زندگی در آشپزخانه همان! مصیبت وارده آنقدر عظیم بود که تا نصفه شب داشتیم روغنها و زردچوبه ها را از روی در و دیوار و کابینت با وایتکس می سابیدیم!
خلاصه اومدیم غذامونو زود بپزیم تا دروقت صرفه جویی کرده باشیم، اونقدر کار واسمون تراشید که نصفه شب رفتیم خوابیدیم و کم خوابی گرفتیم!

۱۳۸۸/۰۸/۲۷

تو چه حیوونی هستی؟

هیچوقت یادم نمیره، وقتی بچه بودم یه بار رفته بودم خونه دوستم و به خواهرش گفتم چقدر چشمات شبیه چشمای گاوه!!!!
فکر کن! من به نظر خودم کلی ازش تعریف کرده بودم ، چون فکر میکردم چشمهای گاو خیلی قشنگه ولی خب معلومه که اون عکس العملش چی بود. کلی ناراحت شد و قهر کرد و..
هنوز این خاصیت تو من باقی مونده و کاملا" هم ناخودآگاهه که شباهت آدما با حیوونا سریع میاد تو ذهنم.
با اینکه من اصلا" این موضوع رو بد نمیدونم  ولی فهمیدم که همه با گفتن این شباهتشون از دستت کلی دلخور میشن.
راستی اسم وبلاگم هم یه نمونشه، آخه کارام شبیه لاک پشته.

۱۳۸۸/۰۸/۲۶

غر زدن ممنوع

بارها شده که بازخورهایی از اطرافیانم گرفتم که " تو خیلی غر میزنی!". حالا نمیگم غر نمیزنم ولی اینجوری که راست راست تو چشات زل بزنن و اینو بهت بگن هم خیلی آزار دهنده س. بدترینش هم همین دیروز بود که 2 نفر بهم گفتن این دختر غرغروهه که تو یه سریال تلویزیونی بازی میکنه عین تو میمونه. این یکی خیلی ناراحتم کرد.جوری که تا شب از عصبانیتم کلی پاچه ی این و اونو گرفتم. یه دوستی دارم که روانشناس من شده! میگه تو چون خیلی کمال گرا هستی تقریبا همیشه از وضع موجود راضی نیستی. البته این بیان مودبانه همینه: "تو غرغرو هستی"
از الان به بعد برای روکم کنی بعضیا هم که شده دیگه غرزدن ممنوع.

۱۳۸۸/۰۸/۲۵

عزیزم تولدت مبارک

اولین بار بود که شاهد تولد یه نوزاد بودم. خیلی هیجان داشتم. در عرض چند ثانیه یه موجود جدید قرار بود وارد این دنیا بشه! دوربین فیلمبرداری رو داده بودیم تو اتاق زایمان که از لحظه تولد فیلم بگیرن. هیچ وقت اون لحظه ای که از پشت شیشه برای اولین بار دیدمت یادم نمیره. خیلی لحظه قشنگی بود. حالا دیگه زرافه من مامان شده بود وپدرت داشت کلی ذوق میکرد.
تویه چشم به هم زدن دکتر اومد بیرون. البته نه با روپوش سفید و اینا بلکه با پالتو و بوت پاشنه دار! پیش خودم فکر میکردم چه کار جالبی داره. روزی چند تا موجود جدید رو به دنیا میاره بعد میره خونش میگیره میخوابه! جالبه نه؟! این کار هم براش مثل جلسه های کاری  ما کاملا" عادیه و هر روز تکرار میشه.
 حالا که تو بزرگ شدی و به قول قدیمیا یه پارچه آقا شدی، یاد اون روزها منوبه هوس میندازه که دوباره خاله بشم. خیلی لذتبخشه وقتی یه بچه ای که خیلی دوستش داری دنبالت راه بیفته و هی بگه خاله خاله...





این روزها با دیدن آلما که خیلی بامزه س جدا" دوست دارم دوباره خاله بشم! جالب این جاس که خودم مبلغ پرو پا قرص تک فرزندی بودم! ولی خب بالاخره همه چیز در حال تغییره، من که مستثنی نیستم، هستم؟!

۱۳۸۸/۰۸/۲۴

من کی هستم؟


این متن نوشته خانم " بلقیس سلیمانی" یکی از نویسندگان معاصر است



من" دوشيزه مکرمه" هستم، وقتي زن ها روي سرم قند مي سابند و
همزمان قند توي دلم آب مي شود.


من "مرحومه مغفوره" هستم، وقتي زير يک سنگ سياه گرانيت قشنگ
خوابيده ام و احتمالاً هيچ خوابي نمي بينم


من "والده مکرمه" هستم، وقتي اعضاي هيات مديره شرکت پسرم براي
خودشيريني 20 آگهي تسليت در 20 روزنامه معتبر چاپ مي کنند


من "همسري مهربان و مادري فداکار" هستم، وقتي شوهرم براي اثبات
وفاداري اش البته تا چهلم- آگهي وفات مرا در صفحه اول پرتيراژترين روزنامه
شهر به چاپ مي رساند


من "زوجه" هستم، وقتي شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به
حکم قاضي دادگاه خانواده قبول مي کند به من و دختر شش ساله ام
ماهيانه فقط بيست و پنج هزار تومان ، بدهد


من "سرپرست خانوار" هستم، وقتي شوهرم چهار سال پيش با کاميون
قراضه اش از گردنه حيران رد نشد و براي هميشه در ته دره خوابيد.


من "خوشگله" هستم، وقتي پسرهاي جوان محله زير تير چراغ برق
وقت شان را بيهوده مي گذرانند.


من "مجيد" هستم، وقتي در ايستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد مي ايستد
و شوهرم مرا از پياده رو مقابل صدا مي زند.


من "ضعيفه" هستم، وقتي ريش سفيدهاي فاميل مي خواهند از برادر بزرگم
حق ارثم را بگيرند.


من "بي بي" هستم، وقتي تبديل به يک شيء آرکائيک مي شوم و نوه و
نتيجه هايم تيک تيک از من عکس مي گيرند.


من "مامي" هستم، وقتي دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازي
مي کند.


من"مادر" هستم، وقتي مورد شماتت همسرم قرار مي گيرم چون آن روز به
يک مهماني زنانه رفته بودم و غذاي بچه ها را درست نکرده بودم..


من "زنيکه" هستم، وقتي مرد همسايه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن
ماشينش در پارکينگ مي شنود.


من"ماماني" هستم، وقتي بچه هايم خرم مي کنند تا خلاف هايشان را به
پدرشان نگويم.


من "ننه" هستم، وقتي شليته مي پوشم و چارقدم را با سنجاق زير گلويم
محکم مي کنم و نوه ام خجالت مي کشد به دوستانش بگويد من مادربزرگش
هستم... به آنها مي گويد من خدمتکار پير مادرش هستم.


من "يک کدبانوي تمام عيار" هستم، وقتي شوهرم آروغ هاي بودار مي زند و
کمربندش را روي شکم برآمده اش جابه جا مي کند.


من "بانو" هستم، وقتي از مرز پنجاه سالگي گذشته ام و هيچ مردي دلش
نمي خواهد وقتش را با من تلف بکند.


من در ماه اول عروسي ام؛ "خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمي،
عزيزم،عشق من، پيشي، قشنگم، عسلم، ويتامين و....." هستم.


من در فريادهاي شبانه شوهرم، وق دير به خانه مي آيد، چند تار موي زنانه
روي یقه کتش است و دهانش بوي سگ مرده مي دهد، "سليطه" هستم.


من در محاوره ی ديرپاي اين کهن بوم ؛ "دليله محتاله، نفس محيله مکاره،
مار، ابليس، شجره مثمره، اثيري، لکاته و...." هستم.


دامادم به من "وروره جادو" مي گويد.


حاج آقا مرا "والده" آقا مصطفي صدا مي زند..


من" مادر فولادزره" هستم، وقتي بر سر حقوقم با اين و آن مي جنگم.


مادرم مرا به خان روستا "کنيز" شما معرفي مي کند..

مردم عروسی می گیرند ما عزا


دیگه یه مدته از دیدن عروسی ذوق که نمیکنم هیچ، دق میکنم!
پنجره رو به خیابون رو باز میکنم تا فریاد بکشم آخه مگه مریضین این موقع شب بوق بوقتون گرفته؟! که جلوی دهنمو میگیره و به زور سعی میکنه پنجره رو ببنده. میگه خب بابا عروسیشونه.
خب به من چه؟ آخه یه شب دو شب که نیست، هر شب همین بساطه. میدوم میرم طرف آیفون که از اونجا صدای اعتراضمو به گوششون برسونم، باز میاد جلومو میگیره!
اصلا" من نمیدونم چرا هی گیر میدن که جوونا ازدواج نمیکنن و از این مزخرفات. پس چرا هر شب اینجا جلوی خونه ما عروس کشونه؟!
من که جدا" عاشق خانواده های بی بخار و کم رو هستم. خیلی با شخصیتن واقعا". بعد از عروسی عین بچه آدم سرشونو میندازن پایین و میرن خونشون، نه بوقی نه سوتی نه آهنگ گوش فلک کر کنی.
بر عکس، حالم از این خانواده های با حال به هم میخوره!
خدا رحم کرده تهرونیا مثل یزدیا رسم پا انداز ندارن وگرنه من یکی رسما" خل میشدم. شنیدم جدیدا" تو یزد مراسم پا انداز رو که وسط خیابون انجام میشه، و فامیل ها باید هدیه شون رو اعلام کنن تا عروس خانوم قدم از قدم برداره، با بلندگو و گروه ارکستر انجام میدن!!!!!
به هر حال مردم آزاری کار بدیه چه یه شب باشه، اونم شب عروسی چه هر شب!

۱۳۸۸/۰۸/۲۲

50do's and don'ts for a successful Marriage

این عنوان سمیناریه که انجمن ایرانیای چالمرز گذاشته! مثل اینکه بچه ها سرشون خلوت شده و یاد مسائلی غیر از درس افتادن!

دلتنگی برای یه کتاب خوب

رفتم چند تا کتاب که مدتها بود می خواستم بگیرم سفارش دادم. منتظرم زودتر برسه دستم و شروع کنم به خوندنشون. بعد از "سهم من" که یه چیزی بود تو مایه های بامداد خمار ولی تو دوران امروز، "فرانی و زویی" ، " خرده جنایت های زناشویی" و "سهراب کشان" دلم یه کتاب توپ می خواد. بچه ها گفتن این کتابا که سفارش دادی حداقل 2 ماه دیگه میرسه دستت. واسه این مدت باید یه فکری کنم. یادش بخیر اون موقع ها که حال داشتیم میرفتیم یه سر goodreads آدمهای اکتیوی مثل شروین رو می دیدیم کلی ایده می گرفتیم.
 اینجا کسی کتاب توپ سراغ داره پیشنهاد کنه؟

۱۳۸۸/۰۸/۱۷

محیط جدید

توی محل کار جدیدم چیزای زیادی هستن که به خاطر تازه بودن جذابیت دارن. معمولا" روزای اول ورود به یه محیط جدید این چیزا خیلی به چشم میاد ولی کم کم اینقدر عادی میشن که فراموش میشن و یادمون میره که یه روزی چقدر از دیدنشون ذوق کرده بودیم!  گلهای طبیعی روی میزهای غذا، یک نهارخوری برای خانمها و آقایان (چیزی که معمولا همه جا نسبت بهش حساسیت نشون میدن)، لیوان مخصوص هر فرد که اسمش زیر اون حک شده، پزشک مقیم در شرکت و بالاخره پر شترمرغ برای تمیز کردن کفش! موضوع جالب توجه اینه که من تو این مدت کارکنان راضی زیاد دیدم که از شرکت تعریف میکنن ولی برخلاف جاهای دیگه هنوز ندیدم کارمندی غر بزنه و ناراضی باشه! این موضوع معمولا تو سازمانهای ایرانی نادره.

۱۳۸۸/۰۸/۰۹

بار دیگر شهری که دوست نمی داشتم

باز باید می رفتیم یزد، شهری که هر کاری میکنم نمیتونم دوستش داشته باشم. ولی این بار دیگه قضیه شوخی بردار نبود. البته بعدا که علت اصلی رفتنمون کنسل شد دماغم سوخت، به هر دری هم زدم که نرم ولی نشد دیگه. وقتی تو فرودگاه طرف گفت دیگه به پرواز نمیرسین با خودم گفتم بیا! اصلا" از اولشم قسمت نبود این سفر رو بریم! ولی نه! مثل اینکه باید هر جوری بود می رفتیم.
البته  یه روز خدائیش این حرفارو نداشت، هنوز نرسیده باید برمیگشتیم.
تو این یه روز هم کلی اتفاق افتاد، اصولا سفر هر چی کوتاهتر باشه پربارتر هم میشه! به قول یزدیها هم دردسر شدم! هم کلی در رفتیم!هم جریمه شدیم! هم رفتیم عروسی هم رفتیم روضه! هم نوزاد دیدیم هم نوعروس! هم انار خوردیم هم خجالت! آخر سر هم که هم کلاسیها کاملا اتفاقی با یه پرواز اومدن تهران و خلاصه کلی دلشون شاد شد.
اینم از این سفر که بالاخره ختم به خیر شد.

۱۳۸۸/۰۸/۰۶

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش...

دیشب رفتیم فیلم "کتاب قانون". ولی هر چی فکر کردم نفمیدم چرا چند سال توقیف بوده. اولاش خنده داربود ولی کم کم به سمت خنک شدن پیش رفت. در مجموع موضوعش آدمو یه جورایی شرمنده میکرد. مدام هم پای حافظ رو می کشید وسط.آخرش هم به این نتیجه رسید که ایرانیا آدم نمیشن و "بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش"!

حنا

حنا! این لقب جدیدمه!
 بعد از شلمان و اسیلا و افرا و زن ملوان زبل و وودی این جدیدترین لقبیه که یکی از دوستان لطف کردن و به خاطر شکل کفشهام بهم دادن!
خدا به خیر کنه بعدیش دیگه فکر کنم تو مایه های اورم و اینا باشه!!

۱۳۸۸/۰۸/۰۵

رفتن یا ماندن


دیشب داشتم فکر می کردم اونقدرها هم برام بد نشد که برگشتم ایران. برخلاف اون چیزی که همه سعی میکنند اثبات کنن!
الان زندگیم خیلی از فاکتورهای یه زندگی خوبو داره ، ولی نمیدونم چه دردیه که اصرار دارم یه جوری به خودم ثابت کنم اینجا خیلی هم خوب نیس!
 تو نمایشگاه یه پیرمرد 65 ساله باهام دوست شد.اولش اینطوری شروع شد که اومد دم غرفه مون. شکل اروپاییها بود و کراوات زده بود، گفتم Hi دیدم طرف ایرانیه!
خلاصه سر صحبت رو اینجوری باز کرد که این اسم شرکتتون منو یاد راهسازی و اینا میندازه ومعنیش چیه؟ واسش توضیح دادم. 40 سال بود آلمان زندگی میکرد. کلی باهام درددل کرد منم که دیدم داره طول میکشه دعوتش کردم بیاد تو غرفه بشینیم حرف بزنیم.
اون du Pin زبون بسته هم که چیزی از حرفای ما نمیفهمید!
می گفت این اواخر به خاطر دوری از ایران مریض شده و...آخرش هم که زنش راضی نشده بیاد ایران از هم جدا شدن.
به من توصیه کرد که همین جا پیشرفت کن و به یه جایی برس. خیلی واسش عجیب بود که چرا الان جوونها اینقدر دوست دارن از ایران برن. حرفاش خیلی شبیه دکترحقیقی بود. حالا که با این شرایط کاری جدید یه مدت موندنی میشم. خدا رو چه دیدی شاید همیشه بمونم.

وبلاگ جدید

 دیدم حالاکه این همه وقته که وبلاگ ننوشتم (یک ماه و نیم ) بد نیست همین الان که زیاد از عمر وبلاگ نوشتنم نمیگذره، تصمیم تغییر آدرس وبلاگم رو عملی کنم و از بلاگفا بیام اینجا.
تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده که بعدا" راجع بهشون می نویسم.
 تازه ترینش اینه که بعد از دو سال و نیم باید بامحل کار فعلیم خداحافظی کنم. جالبه که اولین فعالیتم تو این شرکت، مسئول غرفه تو نمایشگاه بود، آخریش هم همینطور!
ولی جدی چه زود گذشت. انگارهمین دیروز بود...


۱۳۸۸/۰۶/۱۷

من آدم نمیشم!

باز آخر ترم شد و من موندم و کلی پروژه. این بار ولی اوضاعم خیلی وخیم شده. دیگه دقیقه 90 رو هم رد کردم و رفتم تو وقت اضافه! تو این چند روز اخیر بیشترین میزان فحشی که بشه تصورشو کرد نثار خودم کردم. آخه کی به تو گفت بری فوق لیسانس بخونی؟ نونت نبود، آبت نبود، چه مرگت بود آخه؟! آهان حتما" خوشی زیر دلت زده بود!
بعد که یه ذره آروم میشدم به خودم یادآوری میکردم که" نکنه یه وقت خر شی باز جو بگیردت بری دکترا بخونیا!"
خلاصه...
الان هم که دارم اینا رو می نویسم هنوز قصه تموم نشده و دیگه آخرای وقت اضافه س! از دبستان این آرزو به دلم مونده که روز امتحان یا تحویل پروژه همه کتابو خونده باشم و پروژه رو تموم کرده باشم! ولی فکر کنم حسرت به دل از دنیا برم.
حالا تو این هاگیر واگیر استاد هم گفته بچه ها پروژه هاشونو به من تحویل بدن! بیچاره ها خبر ندارن که مبصر کلاس خودش از همه تنبل تره و بعد از پایان مهلت مقرر پروژه هاشون هنوز دست منه!



۱۳۸۸/۰۶/۱۵

اگر جان را خدا داده ست، چرا باید تو بستانی؟

این شعر رو با صدای استاد شجریان گوش کنید.


تفنگت را زمین بگذار

که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار

تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن

من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن

ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-

تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن

زبان خشم و خونریزی ست

زبان قهر چنگیزی ست

بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید

فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار

تفنگت را زمین بگذار

تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو

این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟

اگر جان را خدا داده ست

چرا باید تو بستانی؟

چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را

به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی

و حق با توست

ولی حق را -برادر جان-

به زور این زبان نافهم آتش‌بار

نباید جست...

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده‌ات بیدار

تفنگت را زمین بگذار...

"فریدون مشیری"


۱۳۸۸/۰۶/۱۴

کوچ بنفشه ها

ای کاش... ای کاش آدمی وطنش را

مثل بنفشه ها در جعبه های خاک

یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست

در روشنای باران، در آفتاب پاک

"شفیعی کدکنی"


۱۳۸۸/۰۶/۰۹

بچه های دانشکده

دیشب به بهانه اومدن یکی از بچه ها به ایران قرار شد بچه های دانشکده دور هم جمع شیم. من که یه مدته از آدم به دور شدم حس و حال رفتن نداشتم. خودش زنگ زد گفت پاشو بیا با هم بریم.
خیلی ها اومده بودن. با دیدن چند نفر واقعا" سورپرایز شدم. ۵ سال میشد که ندیده بودمشون.
موقعی که بچه ها داشتن عکسای عروسی همدیگه رو می دیدن، داشتم فکر می کردم الان همه سوال ها اینه: کی ازدواج کردی؟ اسم همسرت چیه؟... ، چند سال دیگه سوالها اینا خواهد بود: کی به دنیا اومده؟ اسمش چیه؟!
حالا دیگه رفت تا چند وقت دیگه که همدیگر رو ببینیم، شاید ۱ سال دیگه یا ۲ سال یا شایدم بیشتر!






۱۳۸۸/۰۶/۰۸

کویر وحشت

دکتر شفیعی کدکنی به دعوت دانشگاه پرینستون، برای همیشه از ایران رفت! !

او تا این لحظه آخرین نفر از نسل طلایی اساتید ایرانی است که بیشتر از این ماندن را تاب نیاورد.
خدایا چرا یه مدته هر روز صبح با یه خبر بد شروع میشه؟
همین دیروز داشتم به "ر" می گفتم اینجا هواش از شدت ظلمی که دارن می کنن، خیلی سنگین شده، دیگه اینجا نمیشه زندگی کرد. میشه روزها رو بگذرونی ، اما زندگی نه.

به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم
«سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کوير وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه‌ها، به باران، برسان سلام ما را»




۱۳۸۸/۰۶/۰۴

خونه من

یه مدته که مفهوم "خونه ی من" برام معنی پیدا کرده. حتی مفهوم "خونه ی پدری" رو الان کاملا" درک می کنم! تا قبل از این اصلا" نمیشد حسش کرد.برای خودم خیلی جالبه که اتاقی که ۱۱ ساله اتاقم بوده دیگه برام جای راحتی نیست!
خونه، الان دیگه فقط یه جایی نیست که خانوادت توش هستن و شبها اونجا می خوابی و وسایلت توشه. الان خونه یعنی یه جزء دوست داشتنی از زندگی من، یعنی جایی که دوستش دارم، اونجا بیشترین احساس آرامش رو می کنم و هر جا هستم دوست دارم زودتر برگردم خونه خودم.


۱۳۸۸/۰۶/۰۳

خانه ای در مه

۴۰ دقیقه که از شهر رویان، توی کوه و جنگل بالا میری، آبشار آب پری رو هم رد می کنی و میرسی به روستای درویشکلا.
جای فوق العاده ایست. بین ابرها هستی. اینجا احساس می کنی به خدا نزدیکتری!
رطوبت مه مثل شبنم همه جا نشسته، حتی گاهی در را که باز میکنی ابرها می آیند توی اتاق!
هوا اونقدر لطیفه که دلت می خواد فقط بشینی و نفس عمیق بکشی.
از بس هوا خوبه همه هوس می کنن به تو که به قول یکی از بچه ها "متلک خورت ملسه!" گیر بدن و بخندن.




۱۳۸۸/۰۵/۳۱

ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم، تا اینکه در

مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم.

"دکتر شریعتی"


۱۳۸۸/۰۵/۰۳

رستم و اسپایدرمن

رفتیم نمایش"هفت خوان رستم" به کارگردانی پری صابری.

خوب بود، مخصوصا" شعر آخرش که" نباید ایران که ویران شود ، کنام پلنگان و شیران شود!" حیف که الان اینجوری شده.
عرفان که ۶ سالشه و غیر قانونی اومده بود (زیر ۸ ساله ها رو راه نمیدن)، در طول نمایش با علاقه زیاد داشت داستانو دنبال میکرد.
بیرون که اومدیم داشت می گفت:" رستن! لباسش شبیه ببر بود!" .گفتم خاله رستم، نه رستن!
بچه های الان تا اسم دوست دختر اسپایدرمنو حفظن اونوقت اسم رستمک هم به گوششون نخورده!
بعدش ازش پرسیدم دیدی چقدر رستم قوی بود، خیلی قویتر از اسپایدرمنه. یه دفعه به حمایت از اسپایدرمن محبوبش گفت:" نخیر ، اگه اسپایدرمن رستمو با تارهاش نخ پیچ کنه که نمیتونه کاری کنه!!!"






۱۳۸۸/۰۴/۲۷

نویسنده هایی که میرن


از رفتن هیچ نویسنده ای تا حالا به اندازه ی "نادر ابراهیمی" ناراحت نشده بودم. ولی تو این ماه 2 تا نویسنده دیگه هم که از کتاباشون خاطره دارم رفتن. اولی "مهدی آذریزدی" بود که همیشه تو بچگیامون کتابای "قصه های خوب برای بچه های خوب" اون توی کتابخونمون بود.با اون عکس دختر و پسر خندون روی جلد کتاباش.
دومی هم "اسماعیل فصیح" بود که دیشب خبر رفتنشو شنیدم.خیلی ناراحت شدم. انتظار نداشتم اینقدر ناراحت بشم. کتاباشو نخوندم ولی ترجمه هاشو دوست داشتم. "وضعیت آخر" و "بازیها: اریک برن" رو ازش خوندم.
بهمن فرمان آرا وقتی «زمستان 62» را خواند، می خواست آن را فیلم کند. یکی از دلایل بازگشت فرمان آرا به ایران، عشق ساختن زمستان 62 بود.او سناریوهایی از سه کتاب «داستان جاوید»، «زمستان 62» و «باده کهن» می نویسد اماهرسه تقریباً بدون هیچ صحبتی و حتا اصلاحیه ای [از طرف ارشاد اسلامی] رد می شوند. هیچکدام از اینها اجازه فیلم شدن ندارند. خلاصه کار را که به وزارت ارشاد دادند جواب منفی بود. حتا به باده کهن که عرفان اسلامی است هم اجازه ندادند.
خود اسماعیل فصیح راجع به سانسور آثارش میگفت: مثلا درباره «زمستان 62» مي‌گفتند مطابق اصول شهادت در انقلاب اسلامي نيست. چون در آنجا شخصي به خاطر عشق به دختري به جبهه مي‌رود و شهيد مي‌شود و اينها مي‌گفتند آدم فقط به خاطر امام حسين (ع) و كربلا بايد شهيد شود و به خاطر اين چيزها.
فصيح به‌ گفته‌ خودش: بچه چهاردهمي يا شانزدهمي يك كاسب چهارراه گلوبندك و متولد سال 1313 محله بازار تهران بود. سالهای دبستانش همزمان جنگ جهاني دوم و دبیرستانش همزمان نخست وزیری دكتر مصدق بود. دورانی كه در ازاي دريافت مبلغ 50 يا 100 تومان، برگه معافي مي‌دادند و او هم بدين ترتيب، معافي‌اش را گرفت و با بقيه پولي كه از پدرش به او رسيده بود، براي ادامه تحصيل به آمريكا رفت. سال 1961 در شهر مزولا به دانشگاه مانتانا مي‌رود و مدرك ادبيات انگليسي مي‌گيرد و همانجاست كه ارنست همينگوي نويسنده معروف آمريكايي را مي‌بيند.
اسماعيل فصيح سپس به دانشگاه ميشيگان مي‌رود؛ اما به دلايلي مقطع‌ كارشناسي ارشد را نيمه كاره‌ رها مي كند و به تهران مي‌آيد و بعد از 5 - 6 ماه وارد صنعت نفت مي‌شود. در سال 1342 به مؤسسه انتشاراتي فرانكلين مي‌رود و همراه با نجف دريابندري، با استخدام در شركت ملي نفت با صادق چوبك آشنا مي‌شود.
می خوام رمان " ثریا در اغما" شو بخونم.
پ.ن: رفتم "ثریا در اغما" و "زمستان 62" رو بخرم، هردو ممنوع الچاپ بودن!


حس عجیب

یه وقتا به خاطرحس ششمم ترس برم میداره.

خیلی اتفاق افتاده که قبل از اینکه یه اتفاقی بیفته یه جورایی با خبر میشم ازش. آخریش همین چند شب پیش بود، که داشتم آهنگهای محسن نامجو رو گوش میکردم و فکر میکردم چطور اینا تا حالا بهش گیر ندادن که اینا رو خونده!
دقیقا" 2 ساعت بعد بی بی سی گفت که از محسن نامجو شکایت کردن!!!! راستش ترسیدم. آخه دفعه ی اولم نیست.


۱۳۸۸/۰۴/۲۲

عوام نباشید

از بس به نام‏ اسلام قساوت ديده و به نام تشيّع خرافات شنيده ایم که چشم و گوشمان پر شده.
واقعا" آدمو از هر چی دینه زده می کنن. الان که دیگه خیلی از کاراشون رو شده و به اسم دین همه گنداشونو توجیه می کنن، دارم فکر می کنم تو این سالها چه چیزایی رو به اسم دین تو مخ ما فرو کردند و خودمون بی خبر بودیم!
الان تازه می فهمم آقای فاطمی نیا که به مناسبت های مختلف میومد مدرسه برامون حرف میزد چییییییی می گففففففت! باید حرفشو با طلا نوشت. یادمه 2 ساعت می نشست اونجا و می گفت عوااااااام نباشییییید.
هر چی به سرمون میاد از همین عوام بودن جامعمونه. و اینجوری میشه که یه عوامفریب از راه میرسه و زمام سرنوشت جامعه رو تو دستش می گیره و هممونو به خاک سیاه می نشونه!
ای خدااااااا ، یعنی میشه ما از شر اینا راحت بشیم؟!


۱۳۸۸/۰۴/۰۹

آق منصور هم دیگر آق منصور نشد ...

مسعود بهنود

آق منصور حق نظر دوره صدارت وثوق الدوله [کابینه قرارداد 1919] گرفتار شد و نزدیک بود به سرنوشت دیگر یاغی های زمان مبتلا شود اما وقتی بعد از سقوط آن دولت نجات یافت، سوراخ دعا را یافته بود، خدمت بزرگان می کرد و برای خودش دستگاهی به هم زده بود. جهال از او حساب می بردند به حساب آن بود که دیگر به قول همان روزگار لولهنگش آب بر می داشت، اگر احترامش می کردند برای این بود که میرآب های درخونگاه را به او سپردند. از همین راه زندگیش راه می رفت و زندگی نوچه ها و لات و لوطی هایش تامین می شد. ورنه آق منصور عددی نبود، قد و قواره ای نداشت، پهلوانی نکرده بود، فقط می گفتند لوطی و فکر مردم است که آن هم بزودی یادش رفت.
پس عجب نبود اگر نسق گرفتن از آق منصور، منتهای آرزوی جوان های زورخانه رو بود و عشق لاتی ها. در همین روزگار اصغر آب منگل، یک روز سر راه آق منصور قد کشید. آن هم وقتی که آق منصور داشت برای نوچه ها رجز می خواند که فرمانفرما از من درس رعیتداری می گیرد و رضاخان بهم گفته کجائی آق منصور، یک سری به کاخ مرمر بزن بهش گفته ام کلبه پیرزن را به صد تا کاخ نمی دهیم. سرمست از این که عده ای از جوان ها زیر بازارچه پای صحبتش ایستاده اند و رهگذران بی سلام رد نمی شدند آق منصور داشت می گفت دیشب صاحب اختیار پیغام فرستاده بود که آقا مستوفی الماللک می فرمایند اگر آق منصور نبود همه جای تهرون درخون بود، اما الان به همت آق منصور درخونگاه بهشت شده.
نوچه ها در نشئه این رجزها مست بودند که یک باره صدای اصغر آب منگل بلند شد که گفت حالا که آق منصور نقاره زن سبیل شاه شده چرا تخت گیوه اش سه تاست، چرا تو گوش عین الله پینه دوز کوبیده که قدمو کوتاه نشون دادی، چرا حسن حاجی را که فقط تملق نمی گفت انداختین گوشه خندق، چرا نان زیر کبابتو ضبط و ربط نمی کنی که باعث بی حرمتی محل نشه... از این تندتر وهنی نمی شد به گنده لات شهر روا داشت. یک باره سی چهل نوچه لات دست به قمه شدند. اما کنایت های اصغر به بدجاهائی اشارت داشت، آق منصور که از کوتاهی قدش خیلی شکوه داشت با فاش شدن سه تخته بودن گیوه اش، راستی دمغ شد. این رازی نبود که افشایش بی عقوبت بماند.
کلام اصغر آب منگل هنوز در فضا بود که امنیت پوشالی درخونگاه به هم ریخت، هیاهو بود و صدای الله اکبر از هر سو بلند، حسین شرخر تونتاب حمام گلشن که صدای بمی داشت از وحشت شروع کرد بر پشت بام حمام سنج زدن و وحشت انداختن. همه محل گوش شدند. اصغر و چند تا جوجه که باهاش بودند در این کوچه و آن پسکوچه به چنگ لات ها افتادند تن خونینشان به خانه رسید. یکی شان هم در خون غلتید و بی جان شد. تا یکی دو هفته ای هم لات ها سر شب عربده می زدند و هل من مبارز می طلبیدند.
دو سه روز بعدش درخونگاه باز آرام شد، و قصه به روزگار ماند.
سال ها بعد خبرنگار فضولی اصغر آب منگل را یافت، هنوز جای نیش چاقوها و کناره قمه بر دست و بالش بود. اما چون به حکایت رسید لبخندی محو صورت پرچینش را پوشاند و گفت ما جوانی کردیم اما آق منصور هم دیگر آق منصور نشد ها.
در بین حکایت هایش اصغر آب منگل می گفت آن شب ما لت و پار شدیم اما همان صبحش من که خونین تو جوب آب افتاده بودم، صدای یک رهگذر را شنیدم که نگفته ها می گفت. یعنی یک شبه اندازه اش آفتابی شد، رجزخوانی فرمانفرما از ما درس رعیت داری می گیرد، جایش را به سکوت اخم آلوده ای داد.
نقل است خود آق منصور سال ها بعد از وقعه درخونگاه گفته بود آن شب نفس بریدند بچه های من، فضول ها را به سزا رساندند و خاک مرگ پاشیدند بر سر محل، اما دو سه روز بعدش که من از کنار بازارچه می گذشتم، دیدم جز کسی سلامی نگفت. محبت از چشم ها رفته بود، احترام هم جا سنگین نمانده بود. فهمیدم روز ما به غروب رسیده، رفتم بلکه تو تکیه روضه سید الشهدا بشنوم دلم باز شود، دیدم پسر بچه ای آمد و گفت آقامیر حالش خوب نیست امروز تکیه تعطیل است.