۱۳۸۸/۰۹/۱۸

روزی که من و تو ما شدیم

دو سال از روز عید غدیری که همه چیز یکدفعه درست شد می گذرد، دوسااااال . زمان زیادی است ولی در یک چشم به هم زدن گذشت.
به یاد روزهایی می افتم که به بهانه توضیح دادن درباره کلاسهای کانون خورشید می آمدی و ساعتها برایم حرف می زدی. کلاسهایی که تا می فهمیدی من هم قرار است شرکت کنم هر جوری بود خودت را می رساندی. یادت هست آن گلدان حسن یوسف که خودت برایم کاشته بودی با آن جعبه ای که برایش ساخته بودی؟ گلدانی که خیلی برایم عزیز بود و درخانه مان شده بود سمبل راه یافتن تو به زندگی من!
یادت می آید به خاطر این که یک بار با دیدن سگی ذوق کرده بودم، هر بار که با هزار زحمت قراری برای دیدنم می گذاشتی یک عروسک برایم می آوردی؟ انواع و اقسام سگها. کوچک، بزرگ، چاق، لاغر، پشمالو، گوش دراز و...!
آن دفعه که با بچه های خورشید رفتیم دربند و گم شدیم یادت می آید؟ اولین باری بود که باهم کوه می رفتیم.
آن دفعه که رفتیم کویر مرنجاب و تو با هزار دردسر بالاخره خودت را از یزد رساندی به آران و چند ساعت منتظر ماندی تا ما برسیم. چقدر سفر خوبی بود. برای اولین بار طلوع خورشید را با هم می دیدیم. روی ماسه های کویر.
دوران سربازیت یادت هست؟ وقتی با خودم فکر می کردم که با چه زحمتی مرخصی می گیری و خودت را به تهران می رسانی تا فقط یک نصف روز تهران باشی و مرا ببینی دلم نمی آمد بهانه بیاورم برای نیامدن سر قرارهایی که همیشه تو برایش برنامه ریزی میکردی. گاهی با خودم فکر می کردم واقعا" دیدن من به این همه زحمت می ارزد؟

یاد غزلهای حافظ که برایم می خواندی و می نوشتی بخیر.
دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود  ( عاشق این بیت بودی)

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

 یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
-----------------------------------
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
----------------------------------
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم

یاد گلابدره به خیر و آن امامزاده اش که بالاخره گره گشای کار ما شد.
و حالا وقتی مادرت با دیدن زندگی ما با صدای بلند خدا را شکر می کند همه آن سختی ها از یادم می رود.


۱ نظر:

زرافه خوش لباس گفت...

همه سطرها را خوب يادم هست...عجب داستاني بود ...