۱۳۸۸/۱۲/۰۹

مسابقه

با شنیدن این کلمه ناخودآگاه یاد تمرینات دو و میدانی می افتم و همه آن روزهای خوب و دوست داشتنی. حالا قرار است خواهرم برود به مسابقات والیبال و من با دیدن ذوق و هیجان او به خودم میگویم خوش به حالش. پسرکش را با خود می آورم به خانه تا در نبود مادرش احساس تنهایی نکند. از این همه نشاط پسرک به وجد می آیم. خانه مان با وجود او جور دیگری شده. از طرفی برای سرگرم کردنش مدام باید فکری کنم تا نگوید حوصله ام سر رفت! شب پیشنهاد میدهد که سه تکه شویم و بخوابیم و روز من آهنگ می گذارم و او می رقصد. خلاصه با هم حسابی خوشیم. یک نقاشی هم برایم میکشد، خانه ای که در باغچه اش تربچه کاشته اند و در آسمانش یک بالون در حرکت است. چقدر بودن کنار بچه ها شیرین است.
از مسابقه ها هم خبرهای خوبی می رسد ...

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

اول از اسم این کتاب خوشم آمد و آن را خریدم. 12 داستان کوتاه نوشته آنا گاوالدا. زیاد داستان کوتاه نمی خوانم ولی این یکی با بقیه فرق داشت. ارتباط عمیقی با بعضی از داستانهایش (مثل "سال ها") برقرار کردم. حتی عکس نویسنده که روی جلد کتاب بود با من حرف میزد. به نظرم نوشتن داستان کوتاه سخت تر از داستان بلند است و خلاقیت زیادی می خواهد که او داشت.
به نظرم او باید زبان درازی داشته باشد!

۱۳۸۸/۱۱/۲۵

من برگشتم

بعد از یک ماه و 22 روز که کلا وبلاگ خواندن و نوشتن را تعطیل کرده بودم به خاطر پایان نامه! امروز برگشتم.
داشتم دق می کردم. با اینکه زیاد معتاد نشده بودم ولی برای همین مدت دور ماندن کلی با خودم مبارزه کردم. به قول زرافه نباید هیچ کدوم از کارهات رو به خاطر پایان نامه تعطیل کنی. الان به این نتیجه رسیدم که حق با اونه. چون هر کاری که دوستش داری و تعطیلش میکنی همش حس میکنی یه چیزی تو زندگیت کمه. یه جای کار می لنگه.
اول وبلاگ بعد ورزش بعد آشپزی!