با شنیدن این کلمه ناخودآگاه یاد تمرینات دو و میدانی می افتم و همه آن روزهای خوب و دوست داشتنی. حالا قرار است خواهرم برود به مسابقات والیبال و من با دیدن ذوق و هیجان او به خودم میگویم خوش به حالش. پسرکش را با خود می آورم به خانه تا در نبود مادرش احساس تنهایی نکند. از این همه نشاط پسرک به وجد می آیم. خانه مان با وجود او جور دیگری شده. از طرفی برای سرگرم کردنش مدام باید فکری کنم تا نگوید حوصله ام سر رفت! شب پیشنهاد میدهد که سه تکه شویم و بخوابیم و روز من آهنگ می گذارم و او می رقصد. خلاصه با هم حسابی خوشیم. یک نقاشی هم برایم میکشد، خانه ای که در باغچه اش تربچه کاشته اند و در آسمانش یک بالون در حرکت است. چقدر بودن کنار بچه ها شیرین است.
از مسابقه ها هم خبرهای خوبی می رسد ...
۳ نظر:
ايول خاله لاكي...دمت گرم...حيف كه ما رو نبردند قشم در جواب زحمت هايت يه سوغاتي برات بيارم.
خوشحالم كه مي نويسي.
راستي خانه اي كه در حياطش تربچه كاشته اند منو ياد يه چيزي انداخت كه اصلا خوشايند نبود.
hamin ke barande shodin khodesh kolli khoshhali dare.
ارسال یک نظر