۱۳۸۸/۰۸/۰۹

بار دیگر شهری که دوست نمی داشتم

باز باید می رفتیم یزد، شهری که هر کاری میکنم نمیتونم دوستش داشته باشم. ولی این بار دیگه قضیه شوخی بردار نبود. البته بعدا که علت اصلی رفتنمون کنسل شد دماغم سوخت، به هر دری هم زدم که نرم ولی نشد دیگه. وقتی تو فرودگاه طرف گفت دیگه به پرواز نمیرسین با خودم گفتم بیا! اصلا" از اولشم قسمت نبود این سفر رو بریم! ولی نه! مثل اینکه باید هر جوری بود می رفتیم.
البته  یه روز خدائیش این حرفارو نداشت، هنوز نرسیده باید برمیگشتیم.
تو این یه روز هم کلی اتفاق افتاد، اصولا سفر هر چی کوتاهتر باشه پربارتر هم میشه! به قول یزدیها هم دردسر شدم! هم کلی در رفتیم!هم جریمه شدیم! هم رفتیم عروسی هم رفتیم روضه! هم نوزاد دیدیم هم نوعروس! هم انار خوردیم هم خجالت! آخر سر هم که هم کلاسیها کاملا اتفاقی با یه پرواز اومدن تهران و خلاصه کلی دلشون شاد شد.
اینم از این سفر که بالاخره ختم به خیر شد.

۱۳۸۸/۰۸/۰۶

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش...

دیشب رفتیم فیلم "کتاب قانون". ولی هر چی فکر کردم نفمیدم چرا چند سال توقیف بوده. اولاش خنده داربود ولی کم کم به سمت خنک شدن پیش رفت. در مجموع موضوعش آدمو یه جورایی شرمنده میکرد. مدام هم پای حافظ رو می کشید وسط.آخرش هم به این نتیجه رسید که ایرانیا آدم نمیشن و "بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش"!

حنا

حنا! این لقب جدیدمه!
 بعد از شلمان و اسیلا و افرا و زن ملوان زبل و وودی این جدیدترین لقبیه که یکی از دوستان لطف کردن و به خاطر شکل کفشهام بهم دادن!
خدا به خیر کنه بعدیش دیگه فکر کنم تو مایه های اورم و اینا باشه!!

۱۳۸۸/۰۸/۰۵

رفتن یا ماندن


دیشب داشتم فکر می کردم اونقدرها هم برام بد نشد که برگشتم ایران. برخلاف اون چیزی که همه سعی میکنند اثبات کنن!
الان زندگیم خیلی از فاکتورهای یه زندگی خوبو داره ، ولی نمیدونم چه دردیه که اصرار دارم یه جوری به خودم ثابت کنم اینجا خیلی هم خوب نیس!
 تو نمایشگاه یه پیرمرد 65 ساله باهام دوست شد.اولش اینطوری شروع شد که اومد دم غرفه مون. شکل اروپاییها بود و کراوات زده بود، گفتم Hi دیدم طرف ایرانیه!
خلاصه سر صحبت رو اینجوری باز کرد که این اسم شرکتتون منو یاد راهسازی و اینا میندازه ومعنیش چیه؟ واسش توضیح دادم. 40 سال بود آلمان زندگی میکرد. کلی باهام درددل کرد منم که دیدم داره طول میکشه دعوتش کردم بیاد تو غرفه بشینیم حرف بزنیم.
اون du Pin زبون بسته هم که چیزی از حرفای ما نمیفهمید!
می گفت این اواخر به خاطر دوری از ایران مریض شده و...آخرش هم که زنش راضی نشده بیاد ایران از هم جدا شدن.
به من توصیه کرد که همین جا پیشرفت کن و به یه جایی برس. خیلی واسش عجیب بود که چرا الان جوونها اینقدر دوست دارن از ایران برن. حرفاش خیلی شبیه دکترحقیقی بود. حالا که با این شرایط کاری جدید یه مدت موندنی میشم. خدا رو چه دیدی شاید همیشه بمونم.

وبلاگ جدید

 دیدم حالاکه این همه وقته که وبلاگ ننوشتم (یک ماه و نیم ) بد نیست همین الان که زیاد از عمر وبلاگ نوشتنم نمیگذره، تصمیم تغییر آدرس وبلاگم رو عملی کنم و از بلاگفا بیام اینجا.
تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده که بعدا" راجع بهشون می نویسم.
 تازه ترینش اینه که بعد از دو سال و نیم باید بامحل کار فعلیم خداحافظی کنم. جالبه که اولین فعالیتم تو این شرکت، مسئول غرفه تو نمایشگاه بود، آخریش هم همینطور!
ولی جدی چه زود گذشت. انگارهمین دیروز بود...