۱۳۹۰/۰۵/۰۶

نمیخوام تو این دیوونه خونه باشم :(

صبح علی الطلوع از استرس امتحان پاشدی، بدو بدو رفتی شرکت، خیر سرت میخوای بری اون یکی ساختمون با همکارت بشینی واسه امتحان بخونین که یهو یه دیوونه ای پیدا ش میشه که بالای پل هوایی عابر انتظار توی بخت برگشته رو میکشه :(
پله های پل که تموم شد دیدم یه دیوونه اون بالا داره بدجوری نگاهم میکنه فهمیدم باید سریع در برم ولی چنگ زد و منو گرفت. قلبم اومده بود توی دهنم. نمیدونم چه طوری از دستش فرار کردم. تمام پل کذایی رو دویدم. از ترس فشارم افتاده بود. پایین پله ها که رسیدم نزدیک بود نقش زمین بشم. هیچ بنی بشری هم ساعت 8 صبح پنجشنبه تو این بلوار میرداماد که همیشه غلغله س نبود!
آخه ما چه گناهی کردیم که زن شدیم؟!!!! هان؟!!!
وقتی رسیدم اون ساختمون فهمیدم که قیافه م یه چیزایی رو داره نشون میده. خوشبختانه همکارای فهمیده ای دارم وگرنه اون موقع دلم نمیخواست ریخت هیچچ مردی رو ببینم. دیگه محاله از روی پل عابر رد بشم. محاله! ماشین بهت بزنه لهت کنه شرف داره به اینکه اول صبح یکی بیاد....
اینجور وقتا همراهی یک دوست یا حتی یک همکار خوب خیلی آرامش بخشه. خوشحالم که چنین کسانی اطرافم هستند .