۱۳۸۹/۰۵/۰۸

دلتنگی

گاهی وقتها که دلت می گیرد و بیخود و بی جهت به همه چیز گیر میدهی یکدفعه نمیدانی چه اتفاقی می افتد که همه انگشتها به سوی همسر بیچاره ات اشاره می کند و همه کاسه کوزه ها سر آن بدبخت خراب می شود. نمیدانی تقصیر توست یا تقصیر این هورمون های کوفتی که ماهی یکبار یک حال اساسی از تو می گیرند. وقتی آرام می شوی هرچه فکر میکنی که اصلا" ماجرااز کجا به اینجا رسید چیزی دستگیرت نمی شود. تازه اگر از بدشانسیت در آن مدت کسی جلو راهت سبز شده باشد و درد دلی هم با او کرده باشی حالاغرهای او را هم باید بشنوی که چرا ناراحتی هایت را به او منتقل کرده ای.
از این به بعد هر وقت دلتنگ بودی و هورمون زده ساکت باش و با درد خودت بمیر تا مبادا خاطر دیگران را آزرده کنی. 

۱۳۸۹/۰۵/۰۶

پایان نامه

بالاخره دخترخاله هم از پایان نامه اش دفاع کرد. دفاعش کله صبح بود. اونقدر خوابم می آمد که نگو. مامان که در کمال خونسردی تو جلسه دفاعیه چرت زد! خدای من. عاشقشم. توانایی اینو داره که در هر جایی با هر شرایطی بخوابه. هیچ وقت یادم نمیره که تو سینما سر فیلم اخراجیها با کلی صدای توپ و تانک و مسلسل خوابیده بود!
استاد مشاورش که قربانش بروم اینقدر تحویل گرفت که اصلا" تو جلسه دفاعیه حاضر نشد. استاد داور هم که در حین دفاع با بغل دستیش حرف میزد و من گفتم هه! عمرا" بتونه یه ایراد هم بگیره. ولی نگو زبل خان قبلا" نشسته بود مو به مو پایان نامه رو خونده بود و یک ورق A4 پشت و رو کامنت هایش رو نوشته بود.(کاری که کمتر استادها حال دارند انجام بدهند)
خوشبختانه همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد و بالاخره پایان نامه اش پایان یافت.
حالا لاکی مونده و حوضش! پایان نامه من هنوز کلی کار داره و من اصلا" حوصلشو ندارم. نمیدونم بالاخره تموم میشه یا نه؟ من که باورم نمیشه یه روز این لعنتی تموم بشه :(

۱۳۸۹/۰۴/۳۱

منهای دو

دیشب با همکاران همسرم به دعوت مدیر پروژه شان رفتیم تئاتر منهای دو به کارگردانی داود رشیدی. مدیرشان مرد میانسالی است که تعریفهای زیادی در موردش شنیده بودم و دوست داشتم از نزدیک ببینمش. قبل از تئاتر که داشتیم صحبت می کردیم روبه ما کرد و گفت :" دخترها حتما" کتاب گل صحرا را بخوانید..."
تئاتر بر اساس نمایشنامه ای از Samuel Benchetrit بود. روایت دو مرد که در بیمارستانی بستری اند و تنها چند روز تا پایان زندگیشان فرصت باقی است و تصمیم می گیرند که این چند روز باقیمانده از عمرشان را به دنبال آرزوهایشان بروند. لیلی رشیدی و باران کوثری و پگاه آهنگرانی هم در این تئاتر بازی می کردند. در مجموع کار متوسطی بود و من انتظار داشتم بهتر از اینها باشد.
اکثر تماشاچیان فارغ التحصیلان قدیمی دانشکده فنی بودند که حدود 60 سال سن داشتند. پس از پایان تئاتر بهزاد فراهانی و نمایندگان این انجمن فارغ التحصیلان روی سن آمدند و هدایایی به کل اعضای تیم تئاتر دادند.
جالب اینجا بود که وسط تئاتر هر از چندگاهی صدای گربه می آمد. همه مان مانده بودیم که خدایا این دیگه صدای چیه. وقتی نمایش تمام شد دیدیم نزدیک بالکن طبقه دم سالن توی یک کنج یک بچه گربه نشسته! این هم پدیده ای بود در نوع خودش.

۱۳۸۹/۰۴/۲۸

فال اجباری

دارم دنبال جای پارک توی زمینی که کنار شرکت است می گردم که پسر فال فروش خودش پیش دستی میکند و راهنما می شود. وقتی پارک میکنم چشمان منتظرش را به من می دوزد. پولی به او میدهم و میخواهم بروم که دنبالم راه می افتد و شروع میکند:" من گرسنه ام بیا بریم برام یه چیزی بخر بخورم...." مانده ام چه کار کنم، می گویم گدایی کار خوبی نیست. ایندفعه از در دیگری وارد می شود و می گوید: "باشه نا امیدم کردی خدا جوابتو میده..." پول بیشتری به او میدهم تا دست از سرم بردارد و بگذارد بروم سرکار. می گوید پس یک فال هم بردار. توی فالم نوشته:

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

مثل اینکه حافظ هم فهمیده از دست این پایان نامم به ستوه اومدم. ولی واقعا" طبق بیت اول اگر من سمبلش کنم همه چی درست میشه و زود میگذره؟!

۱۳۸۹/۰۴/۲۵

چند سال بعد

به دیدن یکی از دوستانم که بچه دار شده آمده ایم. بچه خوردنی و دوست داشتنی است. من که زیاد از بچه خوشم نمی آید عاشق این یکی می شوم. با کارهایش سرگرممان میکند. 
با خودم فکر میکنم چند سال بعد من هم...
هنوز نمی توانم خودم را با بچه تصور کنم ولی سعی میکنم تصویری در ذهنم بسازم تا ببینم چه جوری است.
 زندگی چه زود می گذرد. انگار همین دیروز بود که با این دوستانم پشت میزهای مدرسه شیطنت می کردیم. حالا او خودش مادر شده. خیلی زود می گذرد.

دغدغه های یک لاک پشت

عروسی یکی از دخترهای فامیل است که تقریبا هم سنیم. باغ با صفا و محیط گرم و دوست داشتنی است. یکی از فامیل که تازگی دختر و نوه هایش رفته اند خارج از کشور، دارد با دوربینش برای دخترش  فیلم میگیرد و توضیحاتی روی فیلم میدهد که این فلانی است و...
وقتی یادم می افتد عروس را هم می برند خارج یکهو دلم می گیرد. با خودم فکر می کنم آنجا چکار میکند؟ حتما" زود بچه دار می شود...
یکی دیگر از فامیل دارد از دلتنگی های خواهرش می گوید که پارسال از ایران رفته.
یاد حرفهای مادر و خواهرم می افتم که هر وقت در فامیل خبری می شود می گویند چه خوب شد اینجایی وگرنه الان جایت خیلی خالی بود!
هنوز با خودم کنار نیامده ام سر این موضوع. خسته شدم اینقدر بهش فکر کردم. دوست داشتم چشمانم را می بستم و وقتی باز می کردم میدیدم چند سال گذشته و تکلیفم معلوم است که یا اینجایم یا نیستم.

۱۳۸۹/۰۴/۲۳

به کسی که هیچ وقت نشناختمش!

احساس می کنم تا حالا خودمو خوب نشناختم.انگار تازه دارم ابعادی از وجودمو کشف میکنم که تا الان برام ناشناخته بوده.یاد یکی از بچه های دبیرستان می افتم که وقتی می خواست از کلاس ما که رشته ریاضی بودیم خداحافظی کنه و بره یه مدرسه دیگه که انسانی بخونه برای همه بچه های کلاس یه چیزایی تو یه کارت می نوشت. برای من نوشته بود: به کسی که هیچ وقت نشناختمش!
نه سلامم نه علیکم نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و برده دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکه هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعه پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
                               "مولانا"

۱۳۸۹/۰۴/۱۹

همسفر

در دومین سالروز ازدواجمان به تو می اندیشم. به دو سال در کنار تو بودن در تمام لحظات. اینک تورا بیشتر می شناسم. مهربانی هایت را با تمام وجود لمس کرده ام و تلاشت را برای ساختن زندگی می ستایم و خوشحالم که تو را دارم تا صبورانه در زندگی همسفرم باشی و همرازم.

۱۳۸۹/۰۴/۱۸

برای هیچکس

همیشه با دیدن زنانی که در آرایشگاه کار میکنند احساس میکنم از جنس دیگری هستند. از صبح تا شب مشغول آرایش و به خود رسیدن و ...
معمولا" وقتی از آرایشگاه به خانه برمیگردم به این فکر میکنم که ما هم از صبح تا شب کار میکنیم اینها هم کار می کنند ولی این کجا و آن کجا.
دوست دارم یه مدت توی زندگیم فقط برای خودم باشم و از زندگی متفاوت لذت ببرم. نه برای کار و مدیر نه برای درس واستاد. 

۱۳۸۹/۰۴/۱۶

به هم رسیدن

امروز کلی از نامزد شدن یکی از دوستام ذوق کردم. از رسیدن دو تا آدم که همدیگر رو دوست دارند به همدیگه خیلی لذت می برم. احساس می کنم کلی انرژی مثبت تولید میشه که تو اطرافیان هم اثر میگذاره. البته بگذریم که بعدش کلی حالم گرفته شد از اینکه فهمیدم یه کم دیرتر از اونی که فکر میکردم قراره به هم برسند.

دل من
كه به اندازه یك عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی كه تو در باغچه خانه مان كاشته ای
و به آواز قناری ها
كه به اندازه یك پنجره می خوانند
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می كارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل كوكب می چسبانم
كوچه ای هست كه در آنجا
پسرانی كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریك و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دختركی می اندیشند كه یك شب او را باد با خود برد