۱۳۸۸/۱۰/۰۱

این شب بالا بلند

پاییز این سال بی بهار هم تمام شد.
این سال لعنتی شب یلدایش هم ضد حال بود. نه مهمانی داشتیم نه هندوانه و انار. فقط محض خالی نبودن عریضه چند تا پسته شکستیم به جای آجیل! اینقدر خسته بودیم که حتی حافظ را هم فراموش کردیم!
یادش بخیر شب یلدای 3 سال پیش که برای اولین بار اومدی تو جمع خانوادگی ما، چقدر سرخ و سفید شدی!
ما که دیشب راحت خوابیدیم ولی مطمئنم کلاغهای شهر این شبها خواب ندارند.

چند این شب و خاموشی؟ وقت است كه برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید، افروختنم باید
ای عشق بزن در من، كز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم، در خون دلم دارم
تا خود به كجا آخر، با خاك در آمیزم
چون كوه نشستم من، با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد، آنگاه كه برخیزم
برخیزم و بگشایم ، بند از دل پرآتش
وین سیل گدازان را ، از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد ، از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد، در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا ، بگشایم و بگریزم
                                            "ه.ا.سایه"

۱۳۸۸/۰۹/۲۹

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست



دیراست گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه

دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان

عشق من و تو ؟ آه

این هم حکایتی است

اما درین زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر هم سال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو

بر پرده های ساز

اما هزار دختر بافنده این زمان

با چرک وخون زخم سرانگشت های شان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان

دیر است گالیا

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامه رهایی لبها ودست هاست

عصیان زندگی ست

در روی من مخند

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد

بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق

بر من حرام باد تپش های قلب شاد

یاران من به بند

در دخمه های تیره و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه

زود است گالیا

در گوش من فسانه دلداگی مخوان

کنون ز من ترانه شوریدگی مخواه

زود است گالیا ! نرسیده ست کاروان

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت

روزی که آفتاب

از هرچه دریچه تافت

روزی که گونه و لب یاران هم نبرد

رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو

عشق من

                                 ه-الف سایه

۱۳۸۸/۰۹/۲۸

وقتی واقعا" دلت میخواد بمیری

وقتی اینقدر دل نازک میشی که با کوچکترین حرفی پقی میزنی زیر گریه و میری یه گوشه قایم میشی تا کسی اشکهاتو نبینه، وقتی بیخودی اعصابت خرده و از زمین و زمان شاکی هستی، وقتی هر کس بهت زنگ می زنه میگه چرا صدات اینجوریه؟! اینجور وقتهاس که دلت می خواد بگی لعنت بر هر چی هورمونه! که با یه ذره بالا پایین شدن زندگیت رو سگی میکنه و هیچ کاری هم از دستت بر نمیاد جز اینکه زندگی رو کوفتت کنه. اینجور وقتها کافیه خودت هم یه دق دلی مثل یه پایان نامه لعنتی داشته باشی. اون وقته که واقعا" دلت می خواد بمیری.

۱۳۸۸/۰۹/۲۱

لذت های ساده زندگی

هر از چند گاهی لازم است که کمی هم غیر عادی باشی. مثلا" شبی با دوستانت بنشینی و فارغ از همه چیز فقط خوش بگذرانی.  قید و بندهای زندگی هر روزیت را فراموش کنی و تا صبح با زی کنی. به کودک درونت اجازه دهی که خودی نشان دهد و بی خیال بخندد مثل بچه ها. تک و تنها بروی کوه و با خودت خلوت کنی. یک غذای من در آوردی درست کنی و بنشینی با لذت بخوری. زیر باران آنقدر راه بروی تا خیس خیس شوی. آب نبات چوبی برای خودت بخری و آن را لیس بزنی. بروی پارک و تاب بازی کنی و خلاصه برای دل خودت کاری کنی.

به آرامی آغاز به مردن مي كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن مي كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
به آرامي آغاز به مردن مي كنی
اگر برده ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن مي كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي كنند،
دوری كنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن مي كنی
اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي ات
ورای مصلحت انديشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن!
                         
"پابلو نرودا ،ترجمه از احمد شاملو"


۱۳۸۸/۰۹/۱۸

روزی که من و تو ما شدیم

دو سال از روز عید غدیری که همه چیز یکدفعه درست شد می گذرد، دوسااااال . زمان زیادی است ولی در یک چشم به هم زدن گذشت.
به یاد روزهایی می افتم که به بهانه توضیح دادن درباره کلاسهای کانون خورشید می آمدی و ساعتها برایم حرف می زدی. کلاسهایی که تا می فهمیدی من هم قرار است شرکت کنم هر جوری بود خودت را می رساندی. یادت هست آن گلدان حسن یوسف که خودت برایم کاشته بودی با آن جعبه ای که برایش ساخته بودی؟ گلدانی که خیلی برایم عزیز بود و درخانه مان شده بود سمبل راه یافتن تو به زندگی من!
یادت می آید به خاطر این که یک بار با دیدن سگی ذوق کرده بودم، هر بار که با هزار زحمت قراری برای دیدنم می گذاشتی یک عروسک برایم می آوردی؟ انواع و اقسام سگها. کوچک، بزرگ، چاق، لاغر، پشمالو، گوش دراز و...!
آن دفعه که با بچه های خورشید رفتیم دربند و گم شدیم یادت می آید؟ اولین باری بود که باهم کوه می رفتیم.
آن دفعه که رفتیم کویر مرنجاب و تو با هزار دردسر بالاخره خودت را از یزد رساندی به آران و چند ساعت منتظر ماندی تا ما برسیم. چقدر سفر خوبی بود. برای اولین بار طلوع خورشید را با هم می دیدیم. روی ماسه های کویر.
دوران سربازیت یادت هست؟ وقتی با خودم فکر می کردم که با چه زحمتی مرخصی می گیری و خودت را به تهران می رسانی تا فقط یک نصف روز تهران باشی و مرا ببینی دلم نمی آمد بهانه بیاورم برای نیامدن سر قرارهایی که همیشه تو برایش برنامه ریزی میکردی. گاهی با خودم فکر می کردم واقعا" دیدن من به این همه زحمت می ارزد؟

یاد غزلهای حافظ که برایم می خواندی و می نوشتی بخیر.
دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود  ( عاشق این بیت بودی)

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

 یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
-----------------------------------
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
----------------------------------
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم

یاد گلابدره به خیر و آن امامزاده اش که بالاخره گره گشای کار ما شد.
و حالا وقتی مادرت با دیدن زندگی ما با صدای بلند خدا را شکر می کند همه آن سختی ها از یادم می رود.


۱۳۸۸/۰۹/۱۶

نیش و نوش

بعد ازگم شدن معرفی نامه آزمایشگاه ( برای آزمایش های ادواری شرکت) و 4 بار عوض کردن متن آن به خاطر اسم طولانیم، بالاخره امروز شال و کلاه کردم و بدو بدو رفتم که آزمایش بدم! ولی فقط موفق شدم آزمایش خون رو بدم و اون 2 تای دیگه هیچی! فکر کنم از بس تمرکز کرده بودم که امروز تمومش کنم کلا" سیستم بدنم مختل شده بود و دست از پا درازتر و با حال گرفته اومدم بیرون تا بعدا" نمونه ها رو ببرم بدم!
ولی وقتی رسیدم شرکت با یک دسر خیلی خوشگل روی میزم مواجه شدم (آخه امروز عید غدیره)، یک قلب شکلاتی و یک گل صورتی خوشرنگ! که ضد حال آزمایشگاه رو جبران کرد. اینا هم هی مارو سورپرایز میکنن، اصلا" مهلت نمیدن ما از کف یکی بیایم بیرون بعد یکی دیگه رو رو کنن.
یاد حرف استاد "مدیریت منابع انسانی" می افتم که میگفت بانک HSBC برای خانمی که کارمند اونجا بوده از روز سوم کاری قهوه مخصوص می برده چون فهمیده بودن که این خانم به نسکافه های معمول اونجا حساسیت داره!
البته درسته که این مسائل رضایت کارکنان رو بالا می بره ولی خب یک کم هم توقعشون رو زیاد میکنه! و کم کم فکر می کنند شرکت وظیفشه که این کارها رو بکنه!

۱۳۸۸/۰۹/۱۱

سفرنامه


وقتی قرار شد با بچه های دانشکده بریم شمال اولین چیزی که یادش افتادم فیلم "درباره الی" بود.
12 نفر بودیم،4  تا زوج و4 نفر دیگه! گروه خوبی بودیم، مخصوصا" که دخترها با هم دوست صمیمی بودیم و به قول ژ همین باعث شد سفرمون بدون حاشیه باشه.
جاده چالوس برخلاف پیش بینی همه اطرافیان خیلی هم روان بود و اصلا" گیر نکردیم. شب رسیدیم ویلا و شام خوردیم و مشغول  بازی شدیم، مافیا و پانتومیم و...!
 شبها با همین بازی ها وموسیقی زنده دوستان سرمون گرم می شد و کلی هم می خندیدیم . تو بازی مافیا استعداد س.ی.اس.ی کاری بچه ها شکوفا می شد و میزان آب زیر کاه بودن هرکس معلوم میشد و زوجها به کشفهای تازه ای نسبت به همسرشون می رسیدند. من هم که آماتور بودم از شانس قشنگم هر دفعه مافیا میشدم! آخرین دست بازی هم کلی بحث در باره فلسفه وجودی مافیا کردیم و تمام.
روز اول هوا آفتابی بود و رفتیم ساحل، بعدش هم جوجه کباب در فضای باز!
روز بعد که بارونی بود رفتیم جنگل 2000. ارتفاعمون که زیاد می شد شدت بارون هم کم میشد و بالاخره قطع شد. توی جنگل پیاده روی به یاد موندنی کردیم و کلی از دست دوستان در گل گیر کرده خندیدیم. نهارهم قزل آلای تازه که همون جا می گرفت و کباب می کرد نوش جان کردیم.
روز آخر هم که در راه برگشت بودیم و چند تا توقف داشتیم که بهترینش دل و جگری بود که در سیاه بیشه خوردیم.
در مجموع خیلی سفر خوبی بود و کلی به همه مون خوش گذشت.