۱۳۸۹/۰۹/۰۸

من از اون آسمون آبی میخوام...

آهنگ "سیب" سمین غانم رو گوش بدین. مخصوصاً تو این روزها که در آسمان آلوده تهران کوهها دیده نمیشه.


من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام...
من میخوام یه دسته گل به آب بدم
آرزوهامو به یک حباب بدم...
مثل یک دسته گل اقاقیا
دلمو باز میکنه بیا بیا
تو میری پشت علفها گم میشی
من می مونمو گل اقاقیا
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زاره دل من

قانون تله

روزی که همه مردان شرکت لباسهای پلو خوریشان را می پوشند (کت و شلوار رسمی و کفشهای واکس زده) معلوم است که چه خبر است دیگر! ممیزی سیستم کیفیت داریم.
قانون تله (فیناگل) می گوید: اگر بدترین زمان خراب شدن برای چیزی وجود داشته باشد، همان زمان است که خراب می‌شود. بله! دقیقاً در همان گزارش کنترل پروژه که ممیز میخواهد قسمت HSE را نشانش دهی، نوشته شده: فرد مسئول HSE حضور نداشته است. و جریان از این قرار است که آن بخت برگشته سکته کرده بوده و در آن دوره غیبت داشته! حالا هرچی بگی که آقا این یک ماه اتفاقی اینطوری شده که دیگر ممیز باور نمی کند. اگر هم مثل ما شانست خیلی خوب باشد سرممیز به بخش شما می افتد و در جلسه اختتامیه ممیزی آنقدر دقیق آدرس سوتی هایتان را می دهد (مثلا طبق صورتجلسه مورخ ... صفحه 12 بند 2 خط سوم، واو یکی مانده به آخر...) .بابا جان مادرت ول کن. عجب گیری کردیم ها. حالا شانس آوردیم کلاً تیم ممیزی امسال سختگیر تر از پارسالی ها بودند و در همه شرکت اوضاع تقریبا قاراشمیش گزارش شدده. 
رئیس را بگو که با خیال راحت یک هفته رفته سفر و وقتی برگردد می بیند که بلههههههه....

۱۳۸۹/۰۸/۲۵

نگار من که به مکتب نرفت و ...

روز دفاع فکر میکردم همکارانم هم می آیند ولی هیچکدامشان نیامدند. امروز تازه نهار خوردنمان تمام شده بود که یکی از همکاران آمد در نهارخوری و گفت بیایید بالا مدیر کارتان دارد. خیلی تعجب کردم. آخه هیچوقت برای کار نمی فرستاد دنبالم در نهارخوری. خلاصه با تعجب آمدم اتاقمان و دیدم برایم یک هدیه گرفته اند به مناسبت فارغ التحصیلی. اصلاً انتظارش را نداشتم و خب معلومه که کلی هیجان زده شدم. یک دیوان غزلیات حافظ نفیس دو زبانه با نگارگریهای استاد فرشچیان.
تفالی هم زدم با این نیت که بروم دنبال دکترا یا نه که جناب حافظ فرمودند:

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد دل رمیده ما را رفیق و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسله آموز صد مدرس شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
خیال آب خضر بست و جام اسکندر به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور که طاق ابروی یار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد
چو زر عزیز وجود است نظم من آری قبول دولتیان کیمیای این مس شد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد

بله همانطور که ملاحظه می کنید حافظ هم اعصاب نداره ما بریم دکترا بخونیم :)
رفتم سمینار خانه مدیران، دکتر بنی اسدی سخنرانی داشت. موضوع صحبتش راجع به رابطه فرهنگ سازمانی و فرهنگ عمومی جامعه بود. یک بخش از صحبتش راجع به خصوصیات فرهنگی ما ایرانی ها بود. اینکه تو روی طرف کلی ازش تعریف می کنیم و پشت سرش بد می گیم، اینکه مظلوم پروریم و...
در یک جای صحبتش گفت یکی از ایرانی ها در سایتش نوشته بود وقتی از ایران خارج شدم ترسهایم را هم با خودم آوردم! دقیقاً داشت پست "یک چمدان ترس" توکا را تعریف می کرد. یعنی او هم با این سن وبلاگ توکا را می خواند؟! اگر اینطور باشد خیلی آدم باحالی است.

۱۳۸۹/۰۸/۲۴

روزی که فوق لیسانس شدم

بالاخره از پایان نامه ام دفاع کردم. جلسه دفاعیه به خوبی و خوشی گذشت .حتی استاد مشاورم که جوانی سختگیره در جواب یکی از سئوالهای داور ازمن دفاع کرد. خیلی از این حرکتش خوشم اومد. آخه از اون بعید بود این کارها. استاد داور هم که به قول استاد راهنمایم کلی جنتلمن بود برای خودش و گیر خاصی نداد. مامانم خیلی ذوق میکرد از اینکه درسم تمام شده و به قول خواهرم با دقت تمام هم مطالب پرزنت رو گوش می داد. موقع اعلام نمره که شد، داور گفت صبر کنین پدر و مادرتون هم بیان تو، کل زحمتهای این دو سال رو به خاطر همچین لحظه ای کشیدن. واقعا" راست میگفت.
همسرم هم که ظاهراً از من بیشتر استرس داشت، چون کلاً یادش رفته بود دوربین را روشن کنه. بیچاره پدرش تو این چند ماه در اومد.حالا میتونه یه نفس راحت بکشه.
جالب بود که دفاعیه ام دقیقاً همزمان شده بود با روز تولد عرفان،خواهرزاده ام. 7 سال پیش دقیقاً در این روز به دنیا اومد. من تمام مدت زایمان در بیمارستان بودم. وقتی از پشت شیشه اتاق نوزادان برای اولین بار دیدمش فکر نمی کردم اینقدر تو دلم جا باز کنه.


۱۳۸۹/۰۸/۲۲

لاک پشتی که مپنا را از آتش سوزی نجات داد!

رفتم نمازخانه شرکت که دیدم بخاری برقی آتش گرفته و کاملاً سوخته و آب شده، یکی از خانمهای همکار هم چسبیده به بخاری و چادری رویش کشیده و خوابیده. سریع او را که به خواب سنگینی هم فرو رفته بود بیدار کردم. بیچاره از ترس مانده بود چکار کند. یعنی 5 دقیقه دیرتر رسیده بودم او هم آتش گرفته بود. دویدم و به نگهبانی خبر دادم و آمدند با کپسول آتش نشانی آتش را خاموش کردند.وقتی آتش خاموش شد میگفتند خوب شد آمدی اینجا وگرنه آتش سوزی بدی شده بود.

وقتی آسمان هم برایت می تپد

روزی که زرافه گفت می خواهد تولد پسرش را روز جمعه  بگیرد، به شوخی بهش گفتم حالا ببین اگه دفاع من نیفتاد دقیقاً شنبه صبح!
و دقیقآً هم همینطور شد. فردای آنروز از دانشگاه تماس گرفتند و گفتند وقت دفاعم شنبه صبح علی الطلوع است! این بد شانسی اول.
پنج شنبه چند دقیقه از خانه رفتم بیرون که ناگهان سر میدان در حال دور زدن، پدال کلاج صدای تقی داد و رفت چسبید به کف ماشین. ای بابا حالا باید چیکار کنم؟! ماشین های پشت سرم هم دستشان را گذاشته بودند روی بوق، حالا نزن کی بزن.
بله. از قرار معلوم این اتفاق در ماشین های پرشیا زیاد می افتد. و از شانس قشنگ من این اتفاق دقیقاً باید آن روز می افتاد. حالا تعمیرگاه رفتن و اینها بماند.این بدشانسی دوم!
و روز جمعه هم که تولد پسر زرافه بود و مگر میشد نروی؟! با هر ضرب و زوری بود رفتم تولد ولی هیچی حالیم نشد! همه داشتند آن وسط می رقصیدند ولی من داشتم فکر میکردم کی پاورپوینتم رو ویرایش کنم. خلاصه این بود ماجرای تپیدن آسمان قبل ازجلسه دفاعیه من!

۱۳۸۹/۰۸/۱۷

شبی با رستاک

رفتیم کنسرت گروه رستاک. گرچه سی دی "همه اقوام من" را شنیده بودم ولی باز هم خیلی خوب بود. مخصوصا" این که اساتید همه آهنگهای محلی را از همان شهر آورده بودند واول آن استاد قطعه ای را اجرا میکرد بعد گروه اجرا داشتند. اجرای آن استادی که از تربت جام آمده بود را خیلی دوست داشتم ..." سرو خرامان منی ای رونق بستان من... ای شعله تابان من..." و البته آن استاد بلوچی که آخرین قطعه را اجرا کرد و شور و حال خاصی به فضا داد.
وقتی فهمیدم بهزاد مرادی، خواننده و نوازنده گروه که برادر بزرگترش هم خواننده و نوازنده رستاک است، متولد 1364 است و فوق لیسانس مهندسی عمران دارد با این همه هنر! حس بی هنر بودن مفرط در من غلیان کرد!

۱۳۸۹/۰۸/۱۱

آی زندگی

به بهانه رفتن یکی از دوستان هم دانشکده ای دور هم جمع شدیم. 8 نفر بیشتر نبودیم. تعدادمان هر روز کمتر می شود. در بین حرفهایمان با شنیدن خبر اینکه به زودی یکی از بچه ها بابا می شود کلی متعجب شدم. آخر او خودش هنوز بچه است.
به خاطر باران، ترافیک شدیدی تو بلوار میرداماد شده بود که باعث میشد بچه ها دیر برسند.
منتظر آمدن بقیه بچه ها که بودیم متوجه سوژه جالبی در میز روبرویمان شدیم. 3 تا خانم چادری که یکیشان خیلی جوان بود با یک پسر جوان نشسته بودند و معلوم بود قضیه آشنایی و خواستگاری و این حرفها بود. بعد از چند دقیقه مادر دختر و پسر بلند شدند رفتند یک میز دورتر نشستند تا دختر و پسر با هم حرفهایشان  را بزنند. با خودم فکر میکردم که بابا جمعش کنید این دیگر چه بساطی است که مادرهایتان را آورده اید نشانده اید اینجا. خب خودتان 2 تایی مگر افلیجید نمی توانید تنهایی با هم آشنا شوید؟! جالب اینجا بود که در تمام 2 ساعتی که ما منتظر کامل شدن جمعمان بودیم این دختر و پسر که معلوم بود بار اول است که همدیگر را دیده اند یکریز حرف زدند. نمیدانم این همه حرف را از کجا آوردند.
خلاصه این انتظار طولانی مدت ما را اینطوری خاله زنک کرد وگرنه من اینطوری نبودما!
همه که آمدند کمی حرف زدیم و شام خوردیم و برنامه تمام شد. در راه خانه بیشتر فرصت شد با دوستم که دارد میرود بیشتر حرف بزنم، خودمانی تر، راحت تر. دغدغه هایش برایم 2 سال پیش را زنده کرد. زمانی که نمیدانستم تا 3 ماه دیگر کجایم؟چکار میکنم و...
دلم برای هم نسلانم می سوزد که البته خودم هم جزوشان هستم. گویا آرامش سالهای جوانی و اشتیاق زندگی از آنها گرفته شده است. دست بیرحمی نمی گذارد خواب راحت داشته باشند و فرصتی ناب برای عاشق شدن. مدام باید به این فکر کنند که کی جمع کنند از اینجا بروند و اصلاً کجا بروند؟ وقتی هم که پایشان رسید آنور باید مدام دلهره ماندن وداشته باشند و بهترین سالهای عمرشان را به درس خواندن و تمام کردن یک فوق لیسانس و شروع فوق لیسانسی دیگر بگذرانند تا مجبور نباشند برگردند ایران.

وقتی قطره های باران روی شیشه ماشین نور می انداخت روی چهره دوستم، لحظه ای که واقعاً میخواستم بهش بگویم چقدر درکش میکنم دلم سوخت، برای خودم برای او، برای همسرم برای همه کسانی که دغدغه شان از این جنس است. کاش میشد بدون دغدغه نان و درس و مهاجرت و همه این چیزهای لعنتی، رفت یک گوشه دنجی پیدا کرد و زندگی کرد. زندگی به معنای واقعی .

فرآیند تبدیل لاک پشت به خرس

یکی از همکارانم که از بچه های دانشکده هم هست، خیلی لاغر کرده، آنقدر که کم بود از شدت ذوق زدگی برویم بهش تبریک بگوییم. داشتم به بچه ها میگفتم که خوش به حالش! من هرچقدر تلاش می کنم نمی توانم حتی یک کیلو وزن کم کنم. این را که گفتم همه ریختند روی سرم که هه هه تو چه تلاشی می کنی مثلاً؟ گفتم خیلی تلاش ذهنی میکنم. از لحاظ روانی خودم را تحت فشار میگذارم.!!!
اندازه خرس شده ام. لباسهای 2 سال پیش هیچکدام تنم نمی روند. ناراحتم.چند ماه پیش با کلی ورزش و شام نخوردن و تا خرخره سالاد خوردن به زور توانستم 2 کیلو وزن کم کنم که به برکت پایان نامه و روزهای پرفشار تمام کردنش، عین آن 2 کیلو که برگشت سر جای اولش هیچ، 3 کیلوی دیگر هم بهش اضافه شد :(
خلاصه الان اگر میخواهید مرا در یک آن تصور کنید تصویر لاک پشتی را مجسم کنید که از شدت چاقی دیگر دست و پایش را نمیتواند توی لاکش جا دهد!!