۱۳۸۸/۰۶/۱۷

من آدم نمیشم!

باز آخر ترم شد و من موندم و کلی پروژه. این بار ولی اوضاعم خیلی وخیم شده. دیگه دقیقه 90 رو هم رد کردم و رفتم تو وقت اضافه! تو این چند روز اخیر بیشترین میزان فحشی که بشه تصورشو کرد نثار خودم کردم. آخه کی به تو گفت بری فوق لیسانس بخونی؟ نونت نبود، آبت نبود، چه مرگت بود آخه؟! آهان حتما" خوشی زیر دلت زده بود!
بعد که یه ذره آروم میشدم به خودم یادآوری میکردم که" نکنه یه وقت خر شی باز جو بگیردت بری دکترا بخونیا!"
خلاصه...
الان هم که دارم اینا رو می نویسم هنوز قصه تموم نشده و دیگه آخرای وقت اضافه س! از دبستان این آرزو به دلم مونده که روز امتحان یا تحویل پروژه همه کتابو خونده باشم و پروژه رو تموم کرده باشم! ولی فکر کنم حسرت به دل از دنیا برم.
حالا تو این هاگیر واگیر استاد هم گفته بچه ها پروژه هاشونو به من تحویل بدن! بیچاره ها خبر ندارن که مبصر کلاس خودش از همه تنبل تره و بعد از پایان مهلت مقرر پروژه هاشون هنوز دست منه!



۱۳۸۸/۰۶/۱۵

اگر جان را خدا داده ست، چرا باید تو بستانی؟

این شعر رو با صدای استاد شجریان گوش کنید.


تفنگت را زمین بگذار

که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار

تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن

من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن

ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-

تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن

زبان خشم و خونریزی ست

زبان قهر چنگیزی ست

بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید

فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار

تفنگت را زمین بگذار

تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو

این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟

اگر جان را خدا داده ست

چرا باید تو بستانی؟

چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را

به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی

و حق با توست

ولی حق را -برادر جان-

به زور این زبان نافهم آتش‌بار

نباید جست...

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده‌ات بیدار

تفنگت را زمین بگذار...

"فریدون مشیری"


۱۳۸۸/۰۶/۱۴

کوچ بنفشه ها

ای کاش... ای کاش آدمی وطنش را

مثل بنفشه ها در جعبه های خاک

یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست

در روشنای باران، در آفتاب پاک

"شفیعی کدکنی"