۱۳۸۹/۰۲/۰۳

همه تهران زیر پاهای من

شب تصمیم می گیریم برویم بام تهران. هوا فوق العاده خوبه. جمعیت زیادی اونجا هستن و هر چی به ساعتهای آخر شب نزدیکتر میشویم به جای اینکه تعدادشان کم بشه بیشتر میشن. مسیر رفت را سریع میرویم تا دلمان خوش باشد که ورزش کرده ایم. آن بالا یک عده آدم خوشحال نشستن و هر کس مشغول خوردن یک چیزیه. پیتزا، آش رشته، آب میوه، بستنی و...
چند تا پیرمرد بامزه هم دور هم نشستن و یکیشان داره با صدای بلند سوسن خانم رو می خونه. با خودم فکر میکنم طرف وقتی جوون بوده چقدر بانمک بوده. اولش که تابلوی بانجی جامپینگ رو می بینم کلی هوس تخلیه هیجان میکنم. ولی وقتی بالاتر میرویم نظرم عوض میشود و فکر میکنم باید ترسناک باشه. آن بالا سکوت قشنگی حکمفرماست که باوجود آدمهایی که اونجا هستن هنوز دست نخورده ست.

۱۳۸۹/۰۲/۰۱

سگی که بدمینتون دوست نداشت

مدتی است که شبها در پارک نزدیک خانه مان ورزش می کنیم. اوایل چون زمستان بود تعداد کمی شبها توی پارک پیدایشان میشد ولی بعد از عید هر روز به این تعداد اضافه می شود. الان 2 هفته ای هست که تعداد سگها یی که مردم با خودشان می آورند تقریبا" برابر تعداد آدمهای تو پارک است. انواع و اقسام سگها، کوچک، بزرگ، آرام، پر سر و صدا و...
و این تبدیل شده به یک سرگرمی برای آدمهایی که توی پارک هستن.
یکی از این سگها به اسم تدی، به راکت بدمینتون حساسیت داره! به محض اینکه نزدیک ما میاد شروع میکنه به سر و صدا و تا وقتی که راکت رو بهش ندیم ول نمی کنه! و به این ترتیب بازی بدمینتون ما رو که تازه گرم شده تبدیل میکنه به سگمینتون. کم کم اگه اینطوری پیش بره فکر کنم باید یک تابلو بزنند که ورود افراد بدون سگ ممنوع!

۱۳۸۹/۰۱/۳۰

یکی از این شبها

به مناسبت تولد یکی از دوستان دور هم جمع میشویم تا او بی خبر از همه جا بیاید و همه بچه ها را یکجا ببیند و سورپرایز شود.
با اینکه شب است و همه از صبح سر کار بوده ایم ولی انگار این دور هم نشینی ها به همه مان انرژی خاصی میدهد که تا چند ساعت حرف بزنیم و کلی بخندیم و خوش بگذرانیم. اگر این انرژی گرفتن های هر از چندگاهی هم نباشد زندگی یکنواخت می شود. یکی از بچه ها که تازه از سربازی آزاد شده خاطرات سربازی را با چنان هیجانی تعریف میکند که ما در دلمان میگوییم انگار سربازی آنقدرها هم بد نیست و کلی بهشان خوش میگذرد. کیک تولد را بعد از کلی مباحثه و محاسبه راجع به شمع عدد 26 روی آن که باید 27 باشد یا نه می خوریم و با حسی خوب به خانه برمیگردیم.

۱۳۸۹/۰۱/۲۹

استاد حالگیری

بعضی آدمها انگار خلق شده اند برای اینکه گند بزنند توی زندگی دیگران و هربار که ببینیشان کلا" آن روزت خراب میشه.
نمونه اینجور آدمها مسئول هماهنگی رشته ما تو دانشگاهه. اصلا" این بشر گند دماغ به تمام معناست. هنرش تنگ کردن خلق دیگرانه. از شانس ما هم تا وقتی ما دانشجو بودیم خانم مسئول هما هنگی رشته ما بود و فیض کامل رو از اخلاق قشنگش بردیم حالا که رسیدیم به کارهای مربوط به پایان نامه ایشون سمتشون تغییر کرد و باز دارن ما رو مستفیض میکنن. هربار که مجبور میشم با این آدم برخورد کنم تا 2 روز اثر رفتارش روی من باقی میمونه. با خودم فکر میکنم احتمالا" نمیشه تعداد آدم هایی رو که ایشون حالشون رو گرفتن شمرد. دوست دارم وقتی دیگه کارم تو دانشگاه تموم شد یه حال اساسی ازش بگیرم. این یکی از آرزوهای نهفتمه.

۱۳۸۹/۰۱/۲۶

لذت تنهایی


گاهی اوقات تنهایی خیلی مفیده. مثل این میمونه که همه چیز از حرکت باز می ایسته درست مثل متوقف کردن یک فیلم، و توی این فرصت آدم میتونه خیلی چیزها رو دقیق تر ببینه.

یک ماموریت کوتاه آقای "ر" این فرصت رو برای من ایجاد کرد. اولین بار بود که به خواست خودم اینقدر از تنهایی لذت میبردم و دیگه مثل قبل برایم آزار دهنده نبود.

۱۳۸۹/۰۱/۲۰

دوباره دربند

صبح یک جمعه بهاری که شب قبلش کلی بارون اومده و همه جا تمیزه میریم دربند. همه درختها سبزند و بارون نم نم میباره. توی کوه حس زندگی و نشاط جریان داره. حتی تند شدن بارون هم در بالا رفتنمون تردیدی ایجاد نمیکنه. کم کم تمام لباسهامون خیس میشه اما بازهم ادامه میدیم. وقتی توی طبیعت هستی خیلی از افکار نمیان سراغت و این یه آرامش عمیق در درونت ایجاد میکنه. واقعا" حیفه که آدم این هوای عالی و مناظر فوق العاده رو ول کنه و تو خونه بخوابه.

۱۳۸۹/۰۱/۱۸

بچه مثبت

خانم ... یه مسئله ای هست و اون اینه که شما خیلی بچه مثبتین!!!! و این زیاد خوب نیست!
این جمله ای بود که همکارم در حالی که داشت تو چشمهام نگاه میکرد گفت.
خودمم قبول دارم که زیادی بچه مثبتم ولی تا حالا هرچی تلاش کردم که کمتر بچه مثبت باشم موفق نشدم و آخرش فیدبک هایی که از دیگران گرفتم همین بوده، مثلا" این یکی: فلانی یادته تو دانشگاه چقدر درسخون بودی؟! اه اه!