شب تصمیم می گیریم برویم بام تهران. هوا فوق العاده خوبه. جمعیت زیادی اونجا هستن و هر چی به ساعتهای آخر شب نزدیکتر میشویم به جای اینکه تعدادشان کم بشه بیشتر میشن. مسیر رفت را سریع میرویم تا دلمان خوش باشد که ورزش کرده ایم. آن بالا یک عده آدم خوشحال نشستن و هر کس مشغول خوردن یک چیزیه. پیتزا، آش رشته، آب میوه، بستنی و...
چند تا پیرمرد بامزه هم دور هم نشستن و یکیشان داره با صدای بلند سوسن خانم رو می خونه. با خودم فکر میکنم طرف وقتی جوون بوده چقدر بانمک بوده. اولش که تابلوی بانجی جامپینگ رو می بینم کلی هوس تخلیه هیجان میکنم. ولی وقتی بالاتر میرویم نظرم عوض میشود و فکر میکنم باید ترسناک باشه. آن بالا سکوت قشنگی حکمفرماست که باوجود آدمهایی که اونجا هستن هنوز دست نخورده ست.