۱۳۸۹/۰۸/۲۲

وقتی آسمان هم برایت می تپد

روزی که زرافه گفت می خواهد تولد پسرش را روز جمعه  بگیرد، به شوخی بهش گفتم حالا ببین اگه دفاع من نیفتاد دقیقاً شنبه صبح!
و دقیقآً هم همینطور شد. فردای آنروز از دانشگاه تماس گرفتند و گفتند وقت دفاعم شنبه صبح علی الطلوع است! این بد شانسی اول.
پنج شنبه چند دقیقه از خانه رفتم بیرون که ناگهان سر میدان در حال دور زدن، پدال کلاج صدای تقی داد و رفت چسبید به کف ماشین. ای بابا حالا باید چیکار کنم؟! ماشین های پشت سرم هم دستشان را گذاشته بودند روی بوق، حالا نزن کی بزن.
بله. از قرار معلوم این اتفاق در ماشین های پرشیا زیاد می افتد. و از شانس قشنگ من این اتفاق دقیقاً باید آن روز می افتاد. حالا تعمیرگاه رفتن و اینها بماند.این بدشانسی دوم!
و روز جمعه هم که تولد پسر زرافه بود و مگر میشد نروی؟! با هر ضرب و زوری بود رفتم تولد ولی هیچی حالیم نشد! همه داشتند آن وسط می رقصیدند ولی من داشتم فکر میکردم کی پاورپوینتم رو ویرایش کنم. خلاصه این بود ماجرای تپیدن آسمان قبل ازجلسه دفاعیه من!

۱ نظر:

زرافه گفت...

خيلي خاله با مرامي هستي كهدر اون شرايط اومدي. مرسي