۱۳۸۹/۰۸/۱۱

آی زندگی

به بهانه رفتن یکی از دوستان هم دانشکده ای دور هم جمع شدیم. 8 نفر بیشتر نبودیم. تعدادمان هر روز کمتر می شود. در بین حرفهایمان با شنیدن خبر اینکه به زودی یکی از بچه ها بابا می شود کلی متعجب شدم. آخر او خودش هنوز بچه است.
به خاطر باران، ترافیک شدیدی تو بلوار میرداماد شده بود که باعث میشد بچه ها دیر برسند.
منتظر آمدن بقیه بچه ها که بودیم متوجه سوژه جالبی در میز روبرویمان شدیم. 3 تا خانم چادری که یکیشان خیلی جوان بود با یک پسر جوان نشسته بودند و معلوم بود قضیه آشنایی و خواستگاری و این حرفها بود. بعد از چند دقیقه مادر دختر و پسر بلند شدند رفتند یک میز دورتر نشستند تا دختر و پسر با هم حرفهایشان  را بزنند. با خودم فکر میکردم که بابا جمعش کنید این دیگر چه بساطی است که مادرهایتان را آورده اید نشانده اید اینجا. خب خودتان 2 تایی مگر افلیجید نمی توانید تنهایی با هم آشنا شوید؟! جالب اینجا بود که در تمام 2 ساعتی که ما منتظر کامل شدن جمعمان بودیم این دختر و پسر که معلوم بود بار اول است که همدیگر را دیده اند یکریز حرف زدند. نمیدانم این همه حرف را از کجا آوردند.
خلاصه این انتظار طولانی مدت ما را اینطوری خاله زنک کرد وگرنه من اینطوری نبودما!
همه که آمدند کمی حرف زدیم و شام خوردیم و برنامه تمام شد. در راه خانه بیشتر فرصت شد با دوستم که دارد میرود بیشتر حرف بزنم، خودمانی تر، راحت تر. دغدغه هایش برایم 2 سال پیش را زنده کرد. زمانی که نمیدانستم تا 3 ماه دیگر کجایم؟چکار میکنم و...
دلم برای هم نسلانم می سوزد که البته خودم هم جزوشان هستم. گویا آرامش سالهای جوانی و اشتیاق زندگی از آنها گرفته شده است. دست بیرحمی نمی گذارد خواب راحت داشته باشند و فرصتی ناب برای عاشق شدن. مدام باید به این فکر کنند که کی جمع کنند از اینجا بروند و اصلاً کجا بروند؟ وقتی هم که پایشان رسید آنور باید مدام دلهره ماندن وداشته باشند و بهترین سالهای عمرشان را به درس خواندن و تمام کردن یک فوق لیسانس و شروع فوق لیسانسی دیگر بگذرانند تا مجبور نباشند برگردند ایران.

وقتی قطره های باران روی شیشه ماشین نور می انداخت روی چهره دوستم، لحظه ای که واقعاً میخواستم بهش بگویم چقدر درکش میکنم دلم سوخت، برای خودم برای او، برای همسرم برای همه کسانی که دغدغه شان از این جنس است. کاش میشد بدون دغدغه نان و درس و مهاجرت و همه این چیزهای لعنتی، رفت یک گوشه دنجی پیدا کرد و زندگی کرد. زندگی به معنای واقعی .

۴ نظر:

nili گفت...

lakiiii ki dare baba mishe??
ki dare miree?
enlighten me:D

dust dashtam in posteto, manam delam zendegie vagheie mikhad

لاکی گفت...

میثم داره بابا میشه.فکر کن من هنوز باورم نمیشه. رفتن هم که آناهید اومده بود دوباره داشت می رفت. موضوع جدیدی نبود
P:

علی شیرازی گفت...

کدوم میثم؟

لاکی گفت...

نه اون میثم که شما می شناسید نیست :)
یکی از بچه های دانشکده مونه!