۱۳۸۹/۰۴/۲۸

فال اجباری

دارم دنبال جای پارک توی زمینی که کنار شرکت است می گردم که پسر فال فروش خودش پیش دستی میکند و راهنما می شود. وقتی پارک میکنم چشمان منتظرش را به من می دوزد. پولی به او میدهم و میخواهم بروم که دنبالم راه می افتد و شروع میکند:" من گرسنه ام بیا بریم برام یه چیزی بخر بخورم...." مانده ام چه کار کنم، می گویم گدایی کار خوبی نیست. ایندفعه از در دیگری وارد می شود و می گوید: "باشه نا امیدم کردی خدا جوابتو میده..." پول بیشتری به او میدهم تا دست از سرم بردارد و بگذارد بروم سرکار. می گوید پس یک فال هم بردار. توی فالم نوشته:

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

مثل اینکه حافظ هم فهمیده از دست این پایان نامم به ستوه اومدم. ولی واقعا" طبق بیت اول اگر من سمبلش کنم همه چی درست میشه و زود میگذره؟!

هیچ نظری موجود نیست: