۱۳۸۹/۱۰/۰۲

خانه ای که دوستش دارم

امروز یک پنج شنبه معمولی بود ولی در عین حال عالی. صبح روزهای تعطیل که کمی دیرتر از خواب پا میشم از آفتابی که پهن شده توی اتاق لذت می برم. عاشق نور آفتابم. به قول دوستم آفتاب پرستم.
راه می افتم به سمت خانه پدری. وقتی میرسم کلی با برادر و مادرم مینشینیم و درد دل می کنیم. برادرم در خلال حرفهایش این را میرساند که به زودی قصد دارد ازدواج کند. گرچه به شوخی و کنایه از این موضوع حرف میزند ولی من حس میکنم میخواهد حرفش را غیر مستقیم به ما بفهماند. صمیمی ترین دوستش در شرف ازدواج است و البته این موضوع روی او هم تاثیر گذاشته.
 ظهر خواهرزاده ام عرفان از مدرسه می آید. هنوز پایش را نگذاشته در خانه می گوید مامان منیر ناهار ناهار! ناهار را که میخورد یکراست میرود می نشیند پای کارتون های mbc3 .تا الان که دارم مینویسم دارد کارتون میبیند. خستگی ناپذیر است در این کار! حتی اجازه نمیدهد من کانال را عوض کنم! یعنی دیگر حال تهوع گرفتم از این کارتون های عربی.
با مامان می پای چای عصرانه. این عادت در خانه آنها همیشگی است و هیچ وقت ترک نمی شود. موقع خوردن چای یاد خاطرات قدیم می افتد. اززمان به دنیا آمدن خودش میگوید که پدر مادربزرگم را در آورده چون روی سینی کنگره دار خوابانده بودندش و...
در این خانه که خانه پدری ام است حس خوبی دارم. اینجا را دوست دارم.

۶ نظر:

داستان تکراری گفت...

خوش به حالتان خانه ی پدری تان مستدام. من خانه ی پدری ندارم. منفجر شد.

لاکی گفت...

چه غم انگیز :(

زرافه گفت...

ولي من اصلا دوست ندارم عرفان در خانه پدري ام همش ميشينه پاي تلويزيون و از دست همه تون شاكي ام. مطمئن باش من خاله بهتري براي بچه تو خواهم بود.

علی شیرازی گفت...

ای ول پس همین نزدیکی ها شام افتادیم
به به - زنده باد آقا محمد حسن

لاکی گفت...

ببینیم وتعریف کنیم زرافه خانوم

گربه تنها گفت...

منم یه زمانی معتاد به کارتون بودم
و مدام پای کارتون نتورک و بومرنگ و دیزنی چانل بودم
البته از زمانی که من و تو دو اومده کارتون را ترک کردم :)