۱۳۹۰/۰۸/۲۲

آدرس وبلاگ جدیدم

چند ماهی است که دیگر اینجا نمی نویسم و برگشته ام به وبلاگ قبلیم در بلاگفا (به خاطر فیلتر شدن بلاگ اسپات!)
آدرس: www.turtle-notes.blogfa.com
سربزنید :)

۱۳۹۰/۰۵/۰۶

نمیخوام تو این دیوونه خونه باشم :(

صبح علی الطلوع از استرس امتحان پاشدی، بدو بدو رفتی شرکت، خیر سرت میخوای بری اون یکی ساختمون با همکارت بشینی واسه امتحان بخونین که یهو یه دیوونه ای پیدا ش میشه که بالای پل هوایی عابر انتظار توی بخت برگشته رو میکشه :(
پله های پل که تموم شد دیدم یه دیوونه اون بالا داره بدجوری نگاهم میکنه فهمیدم باید سریع در برم ولی چنگ زد و منو گرفت. قلبم اومده بود توی دهنم. نمیدونم چه طوری از دستش فرار کردم. تمام پل کذایی رو دویدم. از ترس فشارم افتاده بود. پایین پله ها که رسیدم نزدیک بود نقش زمین بشم. هیچ بنی بشری هم ساعت 8 صبح پنجشنبه تو این بلوار میرداماد که همیشه غلغله س نبود!
آخه ما چه گناهی کردیم که زن شدیم؟!!!! هان؟!!!
وقتی رسیدم اون ساختمون فهمیدم که قیافه م یه چیزایی رو داره نشون میده. خوشبختانه همکارای فهمیده ای دارم وگرنه اون موقع دلم نمیخواست ریخت هیچچ مردی رو ببینم. دیگه محاله از روی پل عابر رد بشم. محاله! ماشین بهت بزنه لهت کنه شرف داره به اینکه اول صبح یکی بیاد....
اینجور وقتا همراهی یک دوست یا حتی یک همکار خوب خیلی آرامش بخشه. خوشحالم که چنین کسانی اطرافم هستند .

۱۳۹۰/۰۳/۲۱

هاله رها شد...رها

دیشب هرکاری میکردم خوابم نمی برد. نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود. بعد از 2 ساعت غلت زدن دیگه کلافه شدم و دیدم دیگه فایده نداره. خوابیدن رو بی خیال شدم و رفتم نشستم پای کامپیوتر. داشتم برای خودم توی فیسبوک می چرخیدم که پیغامهای عجیبی دیدم. دیدم خیلی از همکلاسیهای مدرسه ام به یکی از بچه ها تسلیت گفتن. پیغامها رو دنبال کردم . شوکه شده بودم....
10 روز پیش خبر کشته شدن هاله سحابی در مراسم تدفین پدرش خیلی متاثرم کرده بود.حالا میدیدم که هاله  مادر همسر همکلاسیم بوده. خیلی ناراحت شدم وقتی تصور کردم که دوستم از نزدیک با چنین واقعه دردناکی روبرو شده. ولی چه زیبا از او نوشته بود.
"خدای بزرگم را شاکرم که به من فرصت دیدن و همنشینی با صداقت ، درستی و بزرگی را داد و این همنشینی را با ابدی شدن هاله برای همیشه نصیب من کرد. حالا دیگه حسرت هم سلولی های هاله رو نمی خورم. حسرت دوری از هاله را نمی خورم.
هاله تو زندگی کردنت من رو متحیر می کردی حالا هم تو رها شدنت.
اگر گریه ای هست برای حال خودمه"
چقدر زیباست که آنقدر در زیستنت خوب باشی که با رفتنت همه به نیکی از تو یاد کنند. و رفتنی چنین تاثیرگذار، بی شک برای هرکسی اتفاق نمی افتد.
روحش شاد ...


۱۳۸۹/۱۲/۱۴

لعنت بر ...

اول که زدید blogspot رو فیللتر کردید. دیگه به گوگل ریدر چیکار داشتید لعنتی ها؟! یکدفعه بزنید این اینترنت داغون رو هم قطع کنید خیالمون راحت بشه دیگه. نمی تونید ببینید چهارتا وبلاگ بخونیم آخه؟!!
استفاده از فیللتر شکن هم که میگید جرمه (البته بگذریم که ما برای حرفهای شما تره هم خرد نمیکنیم)
 یه پیشنهاد خوب دارم براتون.
بگید همه ما بریم بمیریم! اینجوری هم خیال شما راحت میشه هم ما.

۱۳۸۹/۱۱/۳۰

یک روز لاک پشتی در پارک آبی

سپری کردن یک روز در پارک آبی Aquaventure آتلانتیس، تجربه هیجان انگیزی بود که روز آخر سفر من و خواهرم زرافه را تبدیل به یک روز به یاد ماندنی کرد.
این پارک که بزرگترین پارک آبی خاور میانه است، در پالم دبی درست کنار هتل آتلانتیس ساخته شده و طراحی فضای پارک که مثل مناطق گرمسیری است بسیار زیباست.
حرکت با تیوپ در مسیرهای پر پیچ و خم ومواج آنقدر آدم را ریلکس می کرد که دوست نداشتی تمام شود. یکی از قسمتهای جالبش تونل باریکی (به قطر یک تیوپ) بود که با تیوپ وارد آن میشدی و بعد آنقدر تاریک میشد که چشم دیگر هیچ چیز را نمیدید و شتاب حرکت و پیچ تونل آنقدر زیاد بود که توی آن تاریکی یک لحظه فکر میکردی که از توی آن زنده بیرون نخواهی آمد، بعد وارد قسمتی از تونل میشدی که از وسط یک آکواریوم خیلی بزرگ می گذشت و در حالیکه داشتی این قسمت تونل را طی میکردی در همه جهت در اطرافت ماهیها در آکواریوم شنا می کردند.
 
تالاب دلفینها که میشد از نزدیک به دلفینها غذا بدهی و با آنها بازی کنی و ساحل اختصاصی و آرامش بی نظیر آن هم به جذابیت پارک اضافه می کرد.
اول دوست داشتم سرسره بسیار بلندی که یک نفر توی آن می خوابید و از آن بالا با سرعت زیاد می آمد پایین و واقعاً دست کمی از سقوط آزاد نداشت را هم امتحان کنم ولی وقتی دیدم کسانی که از آن بالا می آمدند پایین چگونه جیغ می کشیدند از امتحان کردنش منصرف شدم.


۱۳۸۹/۱۱/۲۳

فیلتر شد!

همین امروز صبح در مسیری که هر روز از خانه می آیم سرکار، تابلوی بزرگی که تازه نصب کرده اند توجهم را جلب کرد:"  پلیس فضای تولید و تبادل اطلاعات (پلیس فتا) ".
وقتی رسیدم سر کار یکی از دوستان خبر داد که وبلاگت فیلتر شده! من هم بلافاصله چند تا از پست های خطرناک را حذف کردم.
ولی کل بلاگ اسپات فیلتر شده.
پی نوشت:منظورم از پستهای خطرناک، اونهایی بود که سیاسی بودن نه چیز دیگه!

۱۳۸۹/۱۱/۱۷

جایی برای زندگی

یک سفر کوتاه به یزد فرصت خوبی بود که از افکار خودم بیرون بیایم. هدف از سفر دیدن خانواده همسرم بود ولی عملاً برای من فایده های دیگری هم داشت. مثلاً اینکه خیلی از انگیزه های از دست رفته ام در حال بازگشت است.
 وقتی زندگی آرام و با آسایش  آنها را می دیدم حس میکردم چقدر زندگی در آنجا  شیرینتر و راحت تر از شهر بزرگی مثل تهران است. دغدغه هایی مثل ترافیک هر روزه و الودگی هوا و...
کلاً ریتم زندگیشان آرامتر است و به همین نسبت خودشان هم آرامش بیشتری دارند. خیلی از چشم و هم چشمی ها آنجا دیده نمی شود. من با اینکه در تهران متولد شده ام ولی دیگر تحمل شلوغیها و معضلات این شهر را ندارم. البته حدس میزنم در شهری مثل یزد هم حوصله ام سر برود چون دیگر زیادی آرام است و خیلی ازامکانات و تفریحاتی که در تهران هست را ندارد.
خلاصه اگر فرصتی برایم پیش بیاید ترجیح میدهم در تهران زندگی نکنم. 

۱۳۸۹/۱۱/۱۲

این روزها...

 این روزها برایم خیلی دیر میگذرد. نمیدانم منتظر چه اتفاقی هستم که این روزها را تمام کند. این مدت خالی از هر انگیزه ای صبح را به شب رساندم و شب را به صبح. انگار در دنیای دیگری سیر میکنم. حس نمی کنم اینجا هستم.

۱۳۸۹/۱۰/۱۸

من خوشبختم؟!

خوشبختی توپی است که وقتی می غلتد به دنبالش می رویم و وقتی متوقف می ماند به آن لگد می زنیم.
                                                                                                                            
این را "شاتو بریان" گفته ولی این دقیقآ کاریه که من میکنم!چنان لگدهایی هم زده ام به این توپ که نزدیک بوده پاره بشه و دیگه هیچوقت نغلطه!

۱۳۸۹/۱۰/۰۸

دندون طلا

از وقتی که یادم می آید درراه رفتن به دندانپزشکی بوده ام. حالا خدا رحم کرده که 32 تا دندان بیشتر ندارم! ولی الان حاضرم همه دندانهایم را یکجا بکشم و یک ردیف کامل دندان مصنوعی بخرم و خلاص :)
بچه که بودم چند تا از پیرزنهای فامیل بعضی دندانهایشان روکش طلا داشت. با دیدن آنها یاد آدمهای بدجنس توی کارتونها می افتادم! شاید این دندانهای طلا هم راه حل مناسبی باشد!
دندانپزشکی که نزدیک ده سال است پیشش میروم می گوید جنس دندانهایت خیلی جالب است. به محض اینکه آن ابزار دلخراش که نمیدانم اسمش مته است یا چیز دیگر را نزدیک دندانم می آورد به گفته خودش دندانم مثل پنبه برش میخورد! چندبار هم از من پرسیده شبها شکلات میخوری و در همان حال خوابت میبرد؟!
یک چیز دیگر را هم فهمیده ام. این که این همه میگویند شیر مادر برای دندانهای کودک مفید است و از این حرفها همه اش کشک است. من از خواهر و برادرم خیلی بیشتر شیر مادر خورده ام. ولی جنس دندانهایم از هردویشان افتضاح تر است.
نمیدانم با این روند که پیش می رود تا چند سال دیگر یک دندان سالم در دهانم پیدا می شود یا نه!